ده بیست کامنت آخر به دلایلی دیر و زود آنلاین شده،پایین و بالا آمده، دوستانی که پیگیری میکنند در جریان باشند. دوباره مرور کنند. امیدوارم تا آخر هفته یک روزنوشت جدید ردیف کنیم با همدیگر. دیگر این صفحه با حدود 270 کامنت راحت باز نمیشود.
با انجام این تغییرات امیدوارم هر روز همین طور آنلاین با هم در ارتباط باشیم. این دیگر روزنوشتی نیست که هر دو هفته آپ شود. کامنتهای شما هم که بخش مهمی از این روزنوشت است و امیدوارم آنها هم روزانه باشد. هر اتفاقی که در هر لحظه افتاد... ضمن این که عکسها و لینکها و پیشنهادهایی که با هم در میان میگذاریم...) هر دو هفته هم کل روزنوشت را عوض میکنیم تا بحثها از سر نو تازه شود.
ده بیست کامنت آخر به دلایلی دیر و زود آنلاین شده،پایین و بالا آمده، دوستانی که پیگیری میکنند در جریان باشند. دوباره مرور کنند. امیدوارم تا آخر هفته یک روزنوشت جدید ردیف کنیم با همدیگر. دیگر این صفحه با حدود 270 کامنت راحت باز نمیشود.
دوباره دوشنبه چهارم آذر: (2)
برگشتم که بگویم کامنت بهروز خیری را از دست ندهید، که پر از حرفهای بدرد خور است از جمله حرف مارتین لوترکینگ درباره نیاز به تندروی سازنده؛ و بعد هم بحث مرکزی که بهروز مطرح میکند: «اعتماد». همهاش همین است. یک بار دیگر سگهای انباری استاد را در این باره ببینید. فقط کاش این همه حرف را در یک کامنت تلنبار نمیکرد. بعد هم این بخش از یادداشت آرمین ابراهیمی را جدا کردم که به نظرم به درد این جا میخورد. بخوانید که حقیقتاش درش نهفته است:
« توی فرودگاه بود که «اسماعیل خدیور» را دیدم. زمانی که گرافیک می خواندیم او کارهای انیمشین و کارهای کوتاه انجام می داد. یک مجموعه هم ساخته بود در سی دقیقه راجع به معلم هایش، دبیرهایمان، که در آن به شکل طنز به خصوصیات مؤثر آن ها می پرداخت. دو سال از آخرین دیدارمان می گذشت. یک نیم ساعتی با هم حرف زدیم. راجع به «وودی آلن»، راجع به «بانکوک پُر مخاطره»، راجع به خودمان. در این دو سال، بر خلاف من که مدام در لجن زار غرقه شدم و بی کار و ساکت نشستم، او مرتب ساخته بود و ساخته بود. برای اُرگان ها، کارهای تبلیغاتی، با بودجه های دولتی، مثل چریک ها. فیلم های کم هزینه ساخته بود. از خانواده اش بریده بود و توی کوه و بیابان، همراه پروژه های تحقیقاتی، فقط به عشق یادگرفتن و تجربه کردن، دوربین روی شانه، کشان کشان خودش را جلو برده بود. و حالا هم داشت با خرج یک تهیه کننده و به دنبال دو نفر دیگر که پیش تر از او رفته بودند، می رفت برای بازدید و تحقیقات اولیه. به خودم نگاه کردم، که عین آدم های آواره، تنها و غمگین در مکان های پرت و تمیز پرسه می زنم، با دوستان موفق ام اتفاقی و «آلن»ی در جاهای عمومی برخورد می کنم، و حقیقتا معلوم نیست به کجا می روم. به خودم نگاه کردم و این سوال برایم پیش آمد که همه ی این ها تا کی ادامه خواهد داشت؟ این سوال برایم پیش آمد که چندهزار نفر دیگر مثل من به پرسه زدن مشغول اند و عملا هیچ کاری نمی کنند؟ مرتب غُر می زنند، در تالارهای تاریک فنجان های قهوه را به آخر می رسانند، و عشق شان به هُنرشان، از پشت حصار و مراقبه و احتیاط و در شرایطِ عالی امکان پذیر است. با خودم فکر کردم اگر من هم مثل رفیق فیلمساز ام، خودم را به در و دیوار می زدم و به هیچ طریقی تن به رضا و تسلیم در برابر شرایط را نمی دادم و مثل او قید عشق های زرد و زن های احمق پُر ادعای گیج را می زدم و یکراست به افقِ آرزویم –که فیلمسازی ست- فکر می کردم، اگر هزاران آدم مثل من، که البته مثل من در شرایط روحی متزلزل و افسرده گی حاد نیستند، مثل چریک ها با تمام نیرو پی رویایشان می دویدند...» آفرین آرمین.
دوشنبه چهارم آذر:
همچنان بحث با فرزاد درباره نیچه بیل گیتس بماند برای بعد. این روزها همهاش درگیر ماشین له شدهآم هستم و نمیرسم. فقط لئوناردو دیکاپریو را در شکل شمایل معمولیاش در 34 سالگی، نه در فیلمها، که مثلا در Making ofها و پشت صحنهها از دست ندهید. وقتی قرار است بنشیند جلوی دوربین و درباره چیزی صحبت کند. به خصوص وقتی پیراهن قهوهای بپوشد، که معمولا هم میپوشد. ضمنا این لینک یادداشتی است که درباره قطبی نوشتهام. سه چهار روز بعد از ختم ماجرا (ختم ماجرا؟) http://www.cinemaema.com/NewsArticle5516.html مثل همیشه میخوانید و نظر میدهید.
جمعه اول آذر:
دو سه تا بحث اساسی پیش آمده, از جمله کامنت فرزاد و رفتن قطبی (که در کامنت های تان به آن اشاره کرده بودید و مهدی هم این بغل به اش پرداخته) که هی مشکلی پیش می آید و نمی شود به آن ها برسیم. از جمله دیشب که داشتم می رفتم مهمانی منزل یکی از رفقا که توی اتوبان مدرس ماشین را کوبیدم به یک ماشین دیگر که کنار اتوبان داشت می ایستاد. و بعد هر دو تا ماشین داغان شدند. جرثقیل گرفتم. و ماشینها بردیم انداختیم توی پارکینگ. آن وقت به جرثقیلیه گفتم پول آژانس را خودش بگیرد و مرا ببرد خانه رفیق ام مهمانی... خلاصه خوش گذشت. در زندگی من به این می گویم پیشرفت. (یکی از بچه ها در روزنوشت یادم هست نظرخواهی کرده بود که در زندگی تحول مهم تر است یا پیش رفت یا همچین چیزی.)
بعد هم امروز صبح بود که کامنت مصطفی را خواندم. نمی دانم چند نفر از شما می دانید این کامنت یعنی چی, و در چه شرایطی نوشته شده است. چند نفر از خواب بیدار شده اید و ناگهان خاطره ای دور و تصویر چهره ای از فیلمی, به ذهن تان آمده است. آن قدر تجربه حسرت باری و زیبایی از کف رفتنی است که نمی دانید باید از تجربه اش خوشحال باشید یا ناراحت. غمی که به شادی می زند یا برعکس. عاشق کامنته شدم... عاشق کامنته شدم... همان دوزاری هم که نگران ماشین درب و داغان شده ام بودم, دیگر نیستم. حال اش را ببرید:
"چقدر خوب هستند این لحظات دم صبح. تایم محبوبم است. از همیشه آدم بهتری هستم . کمی ایستادن کنار پنجره و کمی ساعت پنج صبح را عشق کردن. آمدن پای این دکه و شنیدن این حرف از دوست خوبی مثل آی ام دی بی (وقتی کسی اینقدر آدم را یاد چیزهای عزیز می انداز دوست خوبی است) که امروز تولد "جین تیرنی" است.http://www.charlesbuntjer.com/chucks_life_00_movies_94_gene_tiereny.jpg
یکی از آن ملائک کلاسیک. یکی از آن ها که آناَ تجسم عشق و آب و خواب هستند. چقدر به خواب احتیاج دارم... حالا که نگاه می کنم مدتهاست که از این کامنت ها نگذاشته ام. حالا می طلبد . امروز تولد جین تیرنی است. کسی که بهتر از خیلی هاست ولی صدایش را در نیاورید. اگر روی کیک تولدش فقط به تعداد شاهکارهایش شمع روشن کنیم، کیک ناپدید می شود. روح و خانم میور(رکس هریسن در این فیلم یک صبح دیگر میخواهد برای یاد کردن) مانکه ویچ، لورای اتو پرمیجر، شب و شهر ژول داسن، بهشت می تواند منتظر بماند استاد لوبیچ و... یک فامیل روانشناس داریم که دیشب گفت علاقه من به آدم هایی که دوستشان دارم خطرناک و نیازمند کنترل است! مثل علی مصفا بعد از آمدن از خواستگاری در حال نقل حرفهای آنها در ماشین برا لیلا(امیر حوب یادش است احتمالا) ، توی دلم خندیدم ،آنها که صورت جین تایرنی در نور شمع "روح و خانم میور" ندیده اند. آنها که لیلا را ندیده اند. لعنت! من هیچ وقت نباید این ساعت ها را بیدار باشم، چون خودم بدجوری لو می دهم.به شکل حیرت انگیزی مهربان میشوم و حتی حاضرم به پیرزن ها در بردن سبد خریدشان کمک کنم! نکند آنها لیلایی بوده اند... آه مازیار! تو هیچ چهره جین آرتور را در "شین" دیده ای؟ خوب ندیده ای! دیده ای که یک زن چه طور یک بیایان را گرم کرده ؟ ...نوشتن این کامنت چند ساعت طول کشید. چون وسطش گهگاه بلند شدم و دوباره بیرون را نگاه کردم، ایستک خوردم ، ترانه Let's Stay Together از ال گرین را گوش کردم و یک کم آدری نگاه کردم. یک صحنه ای بود که آدری می خندید و آن غم باشکوه پنهانش یک لحظه در چشمهایش ریخت و یک قطره اشک شد. آنا ترسیم بندی از اشعار نصرت رحمانی : سخاوت است سرشکت دمی که می خندی...
صبح شد. نور همین جوری دارد می آید و من همین جوری دارم آدم بدتری میشوم. "
صبح چهار شنبه 29 آبان:
افشین قطبی رفت. بخشی از عمر و آرزوهای ما بود که شکست خورد. درباره این هم بعدا و سر فرصت باید بنویسیم. هر چند باب بحث و اظهار نظر در کامنتها باز است.
(یکی از دوستان توضیح داده به درستی که SMS دیشبی زا به جای «شمع»، «شام» خواندهام. ولی اگر شمع باشد که جمله خیلی معمولی میشود. حیف شد.
همان سه شنبه شب کمی بعد:
دیوید مرا میبخشد که بهاش کافر شدم. الان رسیدهام به صحنهای که لورنس میخواهد یک عرب را از فرو رفتن در شنهای صحرا نجات دهد، که نمیتواند. لورنس نمیتواند، اما این یک اثر هنری است. پس حال من هم خوب است. این وسط البته سهم یک تلفن انکار نشدنی است و یک اس ام اس از یک جای دور که همین جور بیربط؛ این جمله غریب را نوشته و نصفه شبی فرستاده: «یک شام روشن، قدرتمندتر از تاریکی تمام جهان است.»
امروز سهشنبه 28 آبان:
اجازه دارم که امشب حالام رو به راه نباشد؟ بخش وحشتناک ماجرا اما این جاست که حتی سینما هم حالام را خوب نکرد. نشستم و بخشهایی از عشق زندگیام «لورنس عربستان» استاد دیوید لین را دیدم و باز افاقه نکرد. نکند دارد سینما تاثیر سابقاش را از دست میدهد؟ این احساس که حال آدم را بدتر میکند. حتی صحنه حضور از درون سراب عمر شریف را دیدم و انگار نه انگار... البته نه زیاد هم انگار نه انگار. حالا بگذارید صحنه بعدیاش را هم ببینیم. این مرموزترین شاهکار تاریخ سینماست. یکی از عجیبترین فیلمنامههای تاریخ... فایده ندارد. زیاد ردیف و رو به راه نیستم.
امروز دوشنبه 27 آبان:
یک کم از نظر وقت به مشکل برخوردم. خیلی حرفها دارم که باشد برای بعد. از جمله و به خصوص حرفهایی درباره کامنت انتقادی فرزاد که درباره نیچه و بیل گیتس نوشته. فعلا فقط از امشبام یک یادی میکنم. وقتی پویان عسگری و نوید غضنفری و محمد باغبانی آمده بودند خانه ما و پویان که فیلم خوبی ساخته بود (که دربارهاش بیشتر بعدا حرف میزنیم) و محمد که خوب توی فیلم پویان بازی کرده بود و نوید که قطعه انجی را چه قشنگ اجرا کرد. آدم رفیقهایش را میبیند که دارند کار خوب انجام میدهند، که دارند کم کم توی مسیر میافتند و نتیجه عمر و تجربهشان را میبینند. خب، کیف میکند دیگر.
امروز جمعه 24 آبان: درباره آتش گرفتن کافه!
1- دور و بر خانواده بودن یکی از فایدههایش این است که از اوضاع و احوال مجموعههای تلویزیونی با خبر میشوی. از جمله این که متوجه میشوی صدا و لحن بازیگر نقش حضرت یوسف در سریال جمعه شبها چه قدر روی نرو است. حیرت انگیز است که فقط شنیدن صدای یک نفر، بتواند آدم را این قدر عصبانی کند. حالا هی دارم فکر میکنم ریشهاش کجاست.
2- خبری خواندم در این باره که یک راننده تاکسی به اسم خلیل، ویلن 285 ساله یک نوازنده معروف را که در ماشیناش جا مانده بوده، به او برگردانده است. بعد صاحب ویلن برای رانندههای تاکسیها کنسرت نیم ساعته گذاشته است. عجب لحظه محشری. عاشق لحظهای هستم که فرهنگ والا، دمی به میان عموم مردم میآید. یاد شبی در اپرای برادران مارکس افتادم و همچنین آن لحظهای که در فیلم دوست داشتنیام «داستان یک شوالیه»، کارگرها و پیشکارها فرصتی مییابند تا به شوالیه برای نوشتن یک نامه عاشقانه کمک کنند. چند نفر این جا مثل من عاشق پل بتانی در نقش جفری چاسر این فیلم هستند؟
3- خواستم بگویم که از ورود دوستان تازه به کافه از جمله آقایان احمدی و ف.م.ا خوشحالم. این یک جور جدید و با حوصله ادبیات نوشتاری است که شاید در کافه زیاد سابقه نداشته باشد.
4- امروز فواد زنگ زد و گفت که سینما جمهوری خاکستر شده و باز گفت که یادش هست ایرج کریمی از این سینما به اسم نیاگارا خاطره داشته که توی یک مقاله هم نوشته. بین فیلمبینهایی مثل ایرج کریمی و بهروز افخمی با فیلمبازهای متقدم و متاخرترشان یک فرق مهم هست. این که نسل آنها فیلمهای دهه 1970 را روی پرده سینماهای تهران دیده است. از لنی تا سرقت الماس و رابین و ماریان. پس شاید سینما جمهوری/نیاگارا هم روزی روزگاری...
5- چه قدر توی کافه دسته سیسیلیها باز و انجی باز زیاد داریم... راستی احتمال آتش گرفتن این کافه هم هست. گذشت زمان...
امروز پنج شنبه 23 آبان:
1- این متن ترانه «انجی» رولینگ استونز است که این روزها زیاد گوشاش میکنیم و صوفیا نصرالهی ترجمهاش کرده. همه چیز ترانه معرکه است. همه چیزش:
"انجی"
انجی، انجی چه وقت همه ی این ابرها ناپدید خواهند شد؟
انجی، انجی آیا آن ها ما را از این جا خواهند برد؟
بدون احساس عشق در قلب هایمان و بدون هیچ پولی در جیبمان
تو نمی توانی بگویی که ما خوشحال و راضی هستیم
اما انجی این را هم نمی توانی بگویی که ما تلاشمان را نکردیم.
انجی تو زیبایی. اما وقت آن نرسیده که ما از هم خداحافظی کنیم؟
انجی، من هنوز عاشقت هستم. همه ی شب هایی را که با هم گریستیم به یاد می آوری؟
همه ی رویاهایی که با هم داشتیم انگار دود شدند و به باد رفتند
بگذار در گوشت نجوا کنم:" انجی، انجی، آیا آن ها ما را از این جا خواهند برد؟"
آه انجی! گریه نکن...
من از این غمی که در چشمهایت است، متنفرم
اما انجی، وقت آن نرسیده که از هم خداحافظی کنیم؟
بدون عشقی در روحمان و بدون پولی در جیبمان
نمی توانی بگویی که ما شاد هستیم، اما انجی، من هنوز دوستت دارم
عزیز من به هر جا نگاه می کنم چشمان تو را می بینم
هیچ زنی جای تو را نمی گیرد، بیا عشق من، اشک هایت را پاک کن
اما انجی این فوق العاده نیست که ما هنوز زنده هستیم؟
انجی آن ها هیچ وقت نمی توانند بگویند که ما تلاشمان را نکردیم...
2- حرفهایی دارم درباره تازهواردهای این کافه که باشد برای فردا. فعلا زودی بروید یک دانه «انجی» گیر بیاورید...
3- نشسته بودیم با کیوان هنرمند که گوشهای محشری برای شنیدن صدای موسیقی دارد تا بلندگوهای ماشینام را چک کند، که آن صدایی که میخواستم ازشان درنمیآمد. ترانهای هم که پخش میشد همین انجی بود و ما هم ساکت که کیوان عیب کار را دربیاورد... چند لحظه سکوت کامل بود و ما هم منتظر یک اظهار نظر فنی؛ که ناگهان صدای کیوان بلند شد که: «به به». برگشتم دیدم بلندگو و ملندگو و این حرفها را یادش رفته، دستاش را گذاشته روی پیشانیاش و با تمام وجود دارد «انجی» گوش میدهد.
--------------------------------------------------
امروز چهارشنبه 22 آبان:
1- این دو تا عکس را خبرگزاری مهر پشت سر هم گذاشته بود، به عنوان «عکسهای هفته» یا «از چهارسوی جهان» یا یک چنین چیزی. بعد به نظرم رسید که این دو تا عکس، اولی یک قطار آدم در شهری از پاکستان که از یک مناسک مذهبی برمیگردند و دومی مربوط به اسب دستساز یک عده آدم دیگر در فیلادلفیا، چه قدر میتواند نمونه دو نوع زندگی، دو مرحله از تمدن انسانی، تفاوت شرق با غرب، یا هر چیز دیگری باشد. توضیح بیشتر از ایناش را از من نخواهید. نکته خوباش این جاست که ما در منطقه و زمانهای قرار گرفتهایم که میتوانیم، یا امیدوارم بتوانیم، بخشی از هر دو نوع زندگی را تجربه کنیم. فکر میکنم بدانم آن آدمهای دور هم روی قطار و هنگام بازگشت از یک مراسم مذهبی چه وجدی را تجربه میکنند و از طرف دیگر امیدوارم در حال ساخت یکی از این اسبها باشم.
2- راستاش خیالام راحت بود که تا چند روز کسی نخواهد دانست جمله شاهکار دیروزی چخوف، اول فیلم عزیز دسته سیسیلیها آمده. (که مدتها شده در حال و هواشم و بالاخره مثل همیشه باد یک نسخه شاهکارش را به دستام رساند). اما یاشار نورایی و مسعود ثابتی روی هوا زدند. ایشا... یاشار جان در اولین فرصت. یک جو غریبی از هوس و خیانت و جنون توی فیلم وجود دارد که تهاش نمیدانم کجاست.
(این پوستر فیلم را وقتی هنوز ندیده بودماش، توی یکی از روزنامههای کیهان قدیمی و وقت بچگی گیر آورده بودم. خبری از خود فیلم نبود. پس مینشستم و نگاهاش میکردم و هی خیالپردازی میکردم.)
3- این بحثهای مازیار درباره زنها جالب است که کم واکنش مانده. جایی که به من مربوط میشود، آن بخشی است که درباره زنهای فیلمهای استاد فورد صحبت کرده که در سایه مردها هستند و از این حرفها. عاشق فوردم که هیچ، امشب دارم از مادرم و عمهام خداحافظی میکنم که برگردم تهران. پس میدانم این دو مادری که استاد در خوشههای خشم و چه قدر دره من سرسبز بود خلق کرده، یعنی چه! خدابیامرز شبیهترین آدمهای به او در آثارش، پیرزنهای فیلمهایش بودند. یک بار استاد فورد آخر عمری رفته بود پاریس و منتقد یکی از مطبوعات چپ پرسیده بود که چرا در فیلم خوشههای خشماش، بخش مربوط به خانواده، مهمتر از ایدههای اجتماعی و چپ دستمایه اصلی، یعنی کتاب خوشههای خشم جان اشتین بک است. برتران تاورنیه تعریف کرده بود که در این لحظه، استاد نگاهی انداخته به خبرنگار بدبخت و زیر لب غریده: بالاخره تو هم مادر داری. مگه نه؟
---------------------------------------------------------
امروز سهشنبه 21 آبان:
1- این جمله از چخوف، ابتدای یک فیلم سینمایی آمده. جمله شاهکاری است و نصف همه حرفهایی است که تا به حال زدهایم. یک هدیه اساسی از من به شما: «وقتی به اسب دزدها چشم میدوزم، به نظرم نمی رسد که اسب دزدی جرم باشد. اما چه کنم که در این قبیل موارد، قضاوت با هیدت منصفه است و نه با من.» بروید حالاش را ببرید. کسی میداند اول کدام فیلم آمده؟ عمرا!
2- خبر قدیمی است. من تازه شنیدهام. بعد از بازی یوونتوس و رئال، ورزشگاه سانتیاگو برنابئو همه یک دست الکس دلپیرو را تشویق کردهاند. مهاجم حریف که دو گل به تیم محبوبشان زده. به افتخار الکس و از آن بیشتر هواداران با کلاس تیم بازنده.
3- کامنت دیروز پریروز هومان به فکرم انداخت. از بقیه و به خصوص نیما هم ممنون. اما چرا دیگر مثل قدیم با هم حرف نمیزنید؟ همهاش با من که نشد... رسم این کافه نیست.
امروز دوشنبه 20 آبان:
1- این یادداشت من درباره مطلب اخیر جواد طوسی، بخشی دیگر از آن چیزهایی است که ذهنام را این روزها به خودش مشغول کرده است. دلام میخواهد شما هم نظرتان را در این باره بگویید: http://www.cinemaema.com/NewsArticle5402.html
2- مستندی گیرم آمد به اسم سبک فیلمبرداری. فیلمبرداران بزرگ تاریخ سینما در آن حرف میزنند. از جمله گوردون ویلیس، که وقتی نوبتاش شد تا درباره نورپردازی حرف بزند، چراغ صحنه را خاموش کرد، بعد یک نور دستاش گرفت و حرکتاش داد و صورت اش در هر مرحله به شکلی درآمد. بعد وقتی پشت نور را گرفت جلوی صورتاش و چهرهاش تاریک تاریک شد، گفت: «...و من این نور رو میپسندم.» که تکان خوردم. یاد پدرخواندهها افتادم که خود استاد نور داده بود.
3- آره سحر جان. متاسفانه سوته گیر نمیآید و آن یکی هم که دیدهای، ربطی به سبک منحصر به فردش ندارد که تیتر مجموعه را گذاشتهام: «عشق در شهر». این نقل قول Reza هم عالی است: ( این گفته تارانتینو رو داشته باشید که برام جالب بود ؛ در پاسخ به سوالی که فرهنگ سیاهپوستی چه جوری روش تاثیر گذاشته : « همه ی ما آدمای زیادی توی خودمون داریم و یکی از آدمای توی من سیاهپوسته...) آره، همه ی ما آدمای زیادی توی خودمون داریم. فقط باید کشفشان کنیم. حداقل این که دورشان نیندازیم. برای سجاد؛ نه متاسفانه. واقعا استاد درباره یک مستند مطلب نوشته؟ ایول. کاش دیده بودماش. پیشنهاد بهترین فیلمهای دهههای مختلف رو هم هستم. ضمن این که آن قطعه اینسایدر خداست... و لحظهای که شروع میشود.
4- در مورد حرفهای امیر جلالی؛ آخر بنده خدا اگر قرار به طرفداری در زمان قهرمانی بود که احتمال قهرمان شدن پرسپولیس بعد از آن بازی با استقلال اهواز که خیلی کمتر از حالا بود که فردایش بلند شدیم رفتیم ورزشگاه. البته عاشق اینام که در تیم برنده باشم، ولی نه هر تیم ظاهرا برندهای. پرسپولیسی که آن بازی را در برابر صبا باتری کرد، حتی اگر قهرمان شود، تیم برنده نیست. نمیدانستم. پژمان راهبر هم گذاشته توی کار قطبی؟ همین است که دوستاش دارم. آن لینکی هم که یکی از دوستان گذاشته بود درباره گلهای دوکارمو، رفتم و دیدم... یارو یکی دیگه بود که داشت گل میزد!
5- آقا لینک مقاله بالا را دوباره تکرار میکنم بخوانید. مهم است برایم... راستی کامنت ضد زن عجیب و غریب مازیار و جواب Mouse برای خودش بحثی است. ما که در این زمینه فعلا اظهار نظر نمیکنیم.
--------------------------------------------------------------
1- هیچ هم عادت خرافی نیست، این که فکر میکنم فیلمهایی که قرار است خیلی دوستشان داشته باشیم، از قبل صدایمان میزنند. مثل همین مونیخ استیون اسپیلبرگ که با ان که خود اسپیلبرگ جزو کارگردانهای خیلی محبوبام نیست، اما نمیدانم چرا فکر میکردم این فیلماش را خیلی دوست خواهم داشت. به خصوص به خاطر اسم معرکهاش، مونیخ، و همچنین این پوستر گرفته و غمبارش که مدام نگاهاش میکردم:
2- و بعد یادم هست که با پویان در شبهای بولتن جشنواره فجر سه سال پیش، سر این که بهترین فیلم سال بعد کینگ کنگ است یا مونیخ، کل داشتیم. که بعد کینگ کنگ پیتر جکسون را دیدم که دوستاش داشتم و نسخه خوب مونیخ نیامد که نیامد. و امروز هم میخواهم درباره مونیخ بنویسم و هم پویان.
خب، مونیخ احتمالا بهترین فیلم اسپیلبرگ است. بریدهام که فردی این قدر انساندوست و با ایدههای خوشبینانه و دلپذیر در فیلمهای دیگر، چطور میتواند فیلمی بسازد این قدر تلخ. بار گناه شخصیتهای فیلم به رختخوابتان میآید و عمرا احتمال میدادم که تعدادی از خشنترین صحنههای تاریخ سینما را در فیلمی از استیون اسپیلبرگ ببینم. کامینسکی و ویلیامز و کارتر و بانا عالی هستند و خود فیلم گذشته از ماجرای تاریخی سیاسی که روایت میکند، به کاوشی در ارتباط میان انسانها میرسد. این که کینه و قدرت تا کجا میتواند پیش رود. ازکجا سرچشمه میگیرد و البته هیچ وقت ختم نمیشود. فیلم بزرگی است که کاش بشود روزی روزگاری دربارهاش حسابی بنویسم. اینها فقط چند ایده سرسری و گذری بود. لذت فیلمسازی را میشد درش پیدا کرد و غم قبول گناهی که انگار از ازل تا ابد با ماست. این پوسترش را هم تازه پیدا کردهام. قشنگ است.
اما در مورد پویان عسگری، جز این که شرط کینگ کنگ به مونیخ را باخت، خواستم بگویم که این روزها مسئولیت صفحه سینمای جهان روزنامهای را گرفته که سردبیرش رضا رشیدپور و دبیر تحریریهاش بابک غفوری آذر است. صحبت کردیم و قرار شد چند تا از بچهةای روزنوشت هم سری به صفحه اش بزنند (که حتما رنگی از سینمایی که دوست داریم، خواهد داشت) شما هم اگر متنی و مقالهای و یادداشتی دارید که فکر میکنید به درد چنین صفحهای بخورد، به پویان ایمیل کنید: pouyan.asgari@yahoo.com
بعدالتحریر امروز: جهانگیر کوثری در این برنامه ورزش از شبکه دو میخواهد بهترین تماشاگر را انتخاب کند. ما که میدانیم این قبیل کارها هیچ نتیجهای نخواهد داشت و چیزی از شور و آزادی یک تماشاگر فوتبال کم نخواهد کرد. اما قبول کنیم که کفر آدم را درمیآورد.
فیلم «در بروژ» را هم دوباره دیدم رفقا. حرف ندارد. دربارهاش اشتباه نکرده بودیم.
------------------------------------------------------------
امروز جمعه 17 آبان: به نظرم درستاش این است که تغییرات را هر روز از بالا به روزنوشت اضافه کنیم تا آن پایین. منطقیتر است.
1- دقیقا مشکل من با پرسپولیس همانی است که امین نوشته. گور پدر نتیجه نگرفتن. تیم دارد تنبل و سیاه و زشت بازی میکند. شاداب نیست اصلا.
2- سه سالی میشود که منتظر بودم یک نسخه خوب از مونیخ اسپیلبرگ دستام برسد. فعلا وسطاشام. اگر به سنت معمول استیون آخر کار خراب نکند؛ حرف ندارد. دست آدم توی گوشت و خون بدن شخصیتهای فیلم میماند.
3- این بخش از چنین گفت زرتشت نیچه را از وسط کامنت یکی از کاربرهای سینمای ما بلند کردهام. اجتماع امروز ما بیش از هر چیز به آموختن این احتیاج دارد: بگریز،دوست من،به تنهاییات بگریز!تو را از بانگ بزرگمردان کر و از نیش خردان زخمگین میبینم...کارهای بزرگ را همه دور از بازار و نامآوری کردهاند.پایهگذاران ارزشهای نو همیشه دور از بازار و نامآوری زیستهاند...این خردگان و بیچارگان بسیاراند و ای بسا بناهای سرافراز که از چکههای باران و رویش گیاهان هرزه از پای درآمدهاند...با روانهای تنگشان به تو بسیار میاندیشند و همواره از تو اندیشناکاند!...از آنجا که مهربانای و دادگر،میگویی:«گناهشان چیست اگر که زندگیشان کوچک است!»اما روان تنگشان میاندیشد که «هر زندگی بزرگ گناه است»...چون با ایشان مهربان باشی نیز خود را خوارشده میبینند و خوشرفتاریات را با بدرفتاری نهانی پاسخ میگویند.غرور خاموشات ایشان را ناخوشایند است.و هرگاه چنان فروتن باشی که سبک جلوه کنی،شاد خواهند شد...در برابرت خود را کوچک میبینند و پستیشان در کین نهانشان به تو کورسو میزند و میتابد...آری،دوست من،تو همسایگان خویش را مایهی عذاب وجدانای،زیرا شایستهی تو نیستند.از این رو از تو بیزاراند و آرزومند مکیدن خون تو اند...
4- سایت موسیقی ما را از دست ندهید.نوید غضنفری و مهدی عزیزی دارند زحمت میکشند. رامتین ابراهیمی درباره کنی راجرز نوشته که این روزها عاشق قطعه Ladyاش شدهام. (این هم معرفی موسیقی که بعضی وقتها حرفاش را میزنیم!) خلاصه سایت سرحالی است در دورانی که هیچ چیز سرحال نیست. از جمله بازی این روزهای پرسپولیس عزیز ما.
توی کتاب خاطراتاش محمدعلی کلی سیاه پوست تعریف میکند که چهل سال پیش چطور وقتی به عنوان یک قهرمان به یک کافه رفته، سفید پوستها زدهاند و با خفت و خواری بیروناش انداخته اند. یکی از فیلمهای جشنواره سینما حقیقت اثر ریچارد لیکاک، داستان چند خانواده سیاه پوست بود که باز حدود چهل سال پیش میخواستند بچههایشان را بفرستند مدرسه سفیدپوستها و آشوب میشود. همه به خانهشان حمله میکنند. و حالا چهل سال گذشته و... باز هی بگویید امیر چرا این قدر به انسانیت، به مسیری که جهان طی میکند، خوش بینی. گیرم که مسیرش از ترور مارتین لوترکینگ بگذرد که رویای چنین روزی را داشت.
(امشب باران خوبی میآید، اوباما انتخاب شده، بعد مدتها میخواهم فیلم ببینم و دلپیرو باز به رئال مادرید گل زده. در این شرایط خبر بسته شدن احتمالی شهروند امروز، فقط یک خبر بد دیگر است. می خواهم بهترین روزنوشتام را برایتان بنویسم. شما هم بهترین کامنتهایتان را بگذارید. شروع میکنیم.)
----------------------------------------------------
امروز پنج شنبه 16 آبان : 1- در بازی با صبا، وقتی که دیکارمو جفت پا پرید روی توپ؛ دیگر ناامید شدم. این ربطی به روحیه و اینها نداشت. طرف هنوز این کاره نیست. بچه است. دیکارمو جفت پا پرید روی توپ و من یک قدم دیگر خودم را از افشین قطبی دورتر و بیگانهتر حس کردم...
2- ولی این لینکی که دیشب حامد فرستاد و عکسی که این جا میبینید؛ به کار بحث این روزهای ما و آیندهاش خواهد آمد. به صورت دلپیرو و کاناوارو نگاه کنید. یکی باز است و یکی بسته. کاناوارو پیش از بازی از تنفر از یووه حرف زده بود و الکس از این که بچههای یووه دارند سعی میکنند بعد از همه این اتفاقات سرشان را بالا بگیرند. به صورتهای این دو نفر نگاه کنید؛ به تفاوت میان نفرت، و گشادگی سینه البته ناشی از قدرت، و نتیجه بازی هم که معلوم است.
3- پرونده کلود سوته مجله فیلم امشب تمام شد. به نظرم وقتاش رسیده بود بعد این که استاد 4 سالی میشد که در ذهنام وول میخورد. سوته خیلی خیلی بزرگتر از میزان شهرتاش است. از آن پروندةهایی که دوست دارم خوانده شود.
4- امیدوارم هر روز همین طور آنلاین با هم در ارتباط باشیم. این دیگر روزنوشتی نیست که هر دو هفته آپ شود. کامنتهای شما هم که بخش مهمی از این روزنوشت است و امیدوارم آنها هم روزانه باشد. هر اتفاقی که در هر لحظه افتاد... ضمن این که عکسها و لینکها و پیشنهادهایی که با هم در میان میگذاریم...
شما هم بنويسيد (265)...