News
  • افزایش سالن های سینمایی، اختلافات كنونی اكران را برطرف می سازد
    نیک بین: وزارت ارشاد باید بخش خصوصی را برای سالن سازی ترغیب كند
  •  
  • مناقشات اخیر در اكران فیلم ها، سینمای كشور را از رونق انداخته است
    قدکچیان: نمی توان با سیاست های متناقض، رضایت سینماگران را جلب كرد
  •  
  • «نارنجی پوش» سعی می‌کند انرژی منفی ذهنی را از آدم‌ها دور کند و انرژی مثبتی به مخاطب بدهد
    داريوش مهرجویی: مسئله آشغال‌زدایی، حامد آبان را مجذوب کرد
  •  
  • عزیمت کاروان پرتعداد مدیران سینمایی به جشنواره کن
    دریغ از ارایه آمار و گزارش عملکرد حضور مدیران در بازار جشنواره کن و اکران کشورهای مختلف
  •  
  • بابك صحرايي به سايت "سينماي ما" خبر داد: تدفين سوت و كور بدون حضور اهالي سينما و علاقمندان
    پيكر ايرج قادري با حضور كم‌تر از 20 نفر به خاك سپرده شد
  •  
  • هدايت هاشمي، گلاب آدينه و محبوبه بيات در فهرست برگزيدگان جشن شب بازیگر
    صابر ابر و رویا افشار بازيگران برگزيده سال/ بهترین بازیگران تئاتر 1390 معرفي شدند
  •  
  • يادداشت حامد بهداد درباره ايرج قادري؛ چند ساعت پيش از درگذشت بازيگر پيش‌كسوت
    دو دست ناچیز، کشیده به آسمان، به امید دعایی نامستجاب، کوششی مذبوحانه در برابر مسافری که قطعاً عازم روز واقعه است
  •  
  • خبر "سينماي ما" در پاسخ كاربران: پیکر زنده یاد ایرج قادری از غسالخانه بهشت زهرا به بی بی سکینه کرج برده مي‌شود
    فيلم‌شناسي كامل ايرج قادري (1338 - 1391)؛ بازيگر 71 فيلم و كارگردان 41 فيلم سينماي ايران
  •  
  • بازیگر و کارگردان قديمي سینما صبح امروز در بیمارستان مهراد تهران مغلوب سرطان شد
    ایرج قادری درگذشت
  •  
  • به سفارش امور هنری و حمایت و تایید معاون فرهنگی و روابط عمومی ارتش
    كمال تبريزي عمليات دستگيري عبدالمالك ريگي را به تصوير مي‌كشد
  •  
  • اصغر فرهادي اسكار ايتاليا را در رقابت با اسكورسيزي، جرج كلوني و ترنس ماليك دريافت كرد
    «جدايي نادر از سيمين» بهترين فيلم خارجي پنجاه‌وششمين مراسم اهداي جوايز فيلم «ديويد دوناتلو» شد
  •  
  • دقايقي پيش پيامك‌هاي مختلف خبر از درگذشت ايرج قادري داد
    يكي از نزديكان ايرج قادري مي‌گويد كادر پزشكي هنوز مرگ قطعي را اعلام نكرده است
  •  
  • حرف‌هاي پسر مسعود فراستي اصالت و واقعيت نقدهايش را زير سوال برد/ از التماس به ده‌نمكي تا تهديد طالبي
    شاید یه‌سری فیلمایی که بابام میگه بُدند رو از ته دل قبول داشته باشه و یه‌سری فیلما که میگه خوبن اصلن دوست نداشته باشه؛ فقط کافیه به صورتش نگاه کنین در خلال حرف‌زدن!
  •  
  • مخالفت با اعزام بازيگر سينماي ايران به مسابقات جهاني به دلیل حاشیه‌هاست؟
    حاضرم برای شما قسم بخورم هدیه تهرانی عضو تیم ملی یوگا نیست!
  •  
  • شکایت رسمی وكلاي رسمي به‌دليل پخش «سعادت‌آباد» در شبکه فارسي‌زبان ماهواره‌اي
    فیلم‌های ايراني که مدام زیر آن‌ها نوشته می‌شود کرم‌های دکتر ... در نمایندگی‌های معتبر سراسر ایران!
  •  
  • پوستر و عكس‌هايي از كمدي تازه داريوش فرهنگ
    داريوش فرهنگ به‌خاطر سريال «افسانه سلطان و شبان» كارگردان فيلم «خنده در باران» شد
  •  
  • عليرضا سجادپور خبر توقيف «تلفن همراه رئيس‌جمهور» در خبرگزاري مهر را تكذيب كرد: متعجبم چرا با آن‌ها برخورد قانونی نمي‌شود؟
    چگونه بعضي سایت‌ها به خودشان اجازه می‌دهند اخبار کاملا بی‌پایه و اساس را در خصوص مقامات بلندپایه دولتي مطرح کنند؟
  •  
  • ساخت «پايتخت 2» با متن محسن تنابنده و كارگرداني سیروس مقدم برای نوروز ۹۲ قطعي شد
    بابا پنجعلی همراه گروهی متکدی برای گدایی به مشهد منتقل می‌شود؟
  •  
  • تصويرهايي از چهره‌هاي سياسي در سينما/ جواني سرداران سپاه پاسداران در «یوسف هور» بازسازي مي‌شود
    پسرعمو در نقش محسن رضایی، برادر در نقش علی شمخانی
  •  
  • ادعاي خبرگزاري مهر درخصوص دخالت يك مقام عالي‌رتبه دولتي، اكران «تلفن همراه رئيس‌جمهور» را به حاشيه‌ برد
    تهيه‌كننده: بحث توقیف فیلم مطرح نیست/ كارگردان: دعا کنید!
  •  
     
     





     



       

    RSS روزنوشت هاي امير قادري



    پنجشنبه 16 آبان 1387 - 0:58

    «رویایی دارم...»

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (265)...

    ده بیست کامنت آخر به دلایلی دیر و زود آن‌لاین شده،پایین و بالا آمده، دوستانی که پی‌گیری می‌کنند در جریان باشند. دوباره مرور کنند. امیدوارم تا آخر هفته یک روزنوشت جدید ردیف کنیم با همدیگر. دیگر این صفحه با حدود 270 کامنت راحت باز نمی‌شود.

    با انجام این تغییرات امیدوارم هر روز همین طور آن‌لاین با هم در ارتباط باشیم. این دیگر روزنوشتی نیست که هر دو هفته آپ شود. کامنت‌های شما هم که بخش مهمی از این روزنوشت است و امیدوارم آن‌ها هم روزانه باشد. هر اتفاقی که در هر لحظه افتاد... ضمن این که عکس‌ها و لینک‌ها و پیشنهادهایی که با هم در میان می‌گذاریم...) هر دو هفته هم کل روزنوشت را عوض می‌کنیم تا بحث‌ها از سر نو تازه شود.

    ده بیست کامنت آخر به دلایلی دیر و زود آن‌لاین شده،پایین و بالا آمده، دوستانی که پی‌گیری می‌کنند در جریان باشند. دوباره مرور کنند. امیدوارم تا آخر هفته یک روزنوشت جدید ردیف کنیم با همدیگر. دیگر این صفحه با حدود 270 کامنت راحت باز نمی‌شود.

    دوباره دوشنبه چهارم آذر: (2)

    برگشتم که بگویم کامنت بهروز خیری را از دست ندهید، که پر از حرف‌های بدرد خور است از جمله حرف مارتین لوترکینگ درباره نیاز به تندروی سازنده؛ و بعد هم بحث مرکزی که بهروز مطرح می‌کند: «اعتماد». همه‌اش همین است. یک بار دیگر سگ‌های انباری استاد را در این باره ببینید. فقط کاش این همه حرف را در یک کامنت تلنبار نمی‌کرد. بعد هم این بخش از یادداشت آرمین ابراهیمی را جدا کردم که به نظرم به درد این جا می‌خورد. بخوانید که حقیقت‌اش درش نهفته است:

    « توی فرودگاه بود که «اسماعیل خدیور» را دیدم. زمانی که گرافیک می خواندیم او کارهای انیمشین و کارهای کوتاه انجام می داد. یک مجموعه هم ساخته بود در سی دقیقه راجع به معلم هایش، دبیرهایمان، که در آن به شکل طنز به خصوصیات مؤثر آن ها می پرداخت. دو سال از آخرین دیدارمان می گذشت. یک نیم ساعتی با هم حرف زدیم. راجع به «وودی آلن»، راجع به «بانکوک پُر مخاطره»، راجع به خودمان. در این دو سال، بر خلاف من که مدام در لجن زار غرقه شدم و بی کار و ساکت نشستم، او مرتب ساخته بود و ساخته بود. برای اُرگان ها، کارهای تبلیغاتی، با بودجه های دولتی، مثل چریک ها. فیلم های کم هزینه ساخته بود. از خانواده اش بریده بود و توی کوه و بیابان، همراه پروژه های تحقیقاتی، فقط به عشق یادگرفتن و تجربه کردن، دوربین روی شانه، کشان کشان خودش را جلو برده بود. و حالا هم داشت با خرج یک تهیه کننده و به دنبال دو نفر دیگر که پیش تر از او رفته بودند، می رفت برای بازدید و تحقیقات اولیه. به خودم نگاه کردم، که عین آدم های آواره، تنها و غمگین در مکان های پرت و تمیز پرسه می زنم، با دوستان موفق ام اتفاقی و «آلن»ی در جاهای عمومی برخورد می کنم، و حقیقتا معلوم نیست به کجا می روم. به خودم نگاه کردم و این سوال برایم پیش آمد که همه ی این ها تا کی ادامه خواهد داشت؟ این سوال برایم پیش آمد که چندهزار نفر دیگر مثل من به پرسه زدن مشغول اند و عملا هیچ کاری نمی کنند؟ مرتب غُر می زنند، در تالارهای تاریک فنجان های قهوه را به آخر می رسانند، و عشق شان به هُنرشان، از پشت حصار و مراقبه و احتیاط و در شرایطِ عالی امکان پذیر است. با خودم فکر کردم اگر من هم مثل رفیق فیلمساز ام، خودم را به در و دیوار می زدم و به هیچ طریقی تن به رضا و تسلیم در برابر شرایط را نمی دادم و مثل او قید عشق های زرد و زن های احمق پُر ادعای گیج را می زدم و یکراست به افقِ آرزویم –که فیلمسازی ست- فکر می کردم، اگر هزاران آدم مثل من، که البته مثل من در شرایط روحی متزلزل و افسرده گی حاد نیستند، مثل چریک ها با تمام نیرو پی رویایشان می دویدند...» آفرین آرمین. 

     

    دوشنبه چهارم آذر:

    همچنان بحث با فرزاد درباره نیچه بیل گیتس بماند برای بعد. این روزها همه‌اش درگیر ماشین له‌ شده‌آم هستم و نمی‌رسم. فقط لئوناردو دی‌کاپریو را در شکل شمایل معمولی‌اش در 34 سالگی، نه در فیلم‌ها، که مثلا در Making ofها و پشت صحنه‌ها از دست ندهید. وقتی قرار است بنشیند جلوی دوربین و درباره چیزی صحبت کند. به خصوص وقتی پیراهن قهوه‌ای بپوشد، که معمولا هم می‌پوشد. ضمنا این لینک یادداشتی است که درباره قطبی نوشته‌ام. سه چهار روز بعد از ختم ماجرا (ختم ماجرا؟) http://www.cinemaema.com/NewsArticle5516.html مثل همیشه می‌خوانید و نظر می‌دهید.


    جمعه اول آذر:

    دو سه تا بحث اساسی پیش آمده, از جمله کامنت فرزاد و رفتن قطبی (که در کامنت های تان به آن اشاره کرده بودید و مهدی هم این بغل به اش پرداخته) که هی مشکلی پیش می آید و نمی شود به آن ها برسیم. از جمله دیشب که داشتم می رفتم مهمانی منزل یکی از رفقا که توی اتوبان مدرس ماشین را کوبیدم به یک ماشین دیگر که کنار اتوبان داشت می ایستاد. و بعد هر دو تا ماشین داغان شدند. جرثقیل گرفتم. و ماشینها بردیم انداختیم توی پارکینگ. آن وقت به جرثقیلیه گفتم پول آژانس را خودش بگیرد و مرا ببرد خانه رفیق ام مهمانی... خلاصه خوش گذشت. در زندگی من به این می گویم پیشرفت. (یکی از بچه ها در روزنوشت یادم هست نظرخواهی کرده بود که در زندگی تحول مهم تر است یا پیش رفت یا همچین چیزی.)

    بعد هم امروز صبح بود که کامنت مصطفی را خواندم. نمی دانم چند نفر از شما می دانید این کامنت یعنی چی, و در چه شرایطی نوشته شده است. چند نفر از خواب بیدار شده اید و ناگهان خاطره ای دور و تصویر چهره ای از فیلمی, به ذهن تان آمده است. آن قدر تجربه حسرت باری و زیبایی از کف رفتنی است که نمی دانید باید از تجربه اش خوشحال باشید یا ناراحت. غمی که به شادی می زند یا برعکس. عاشق کامنته شدم... عاشق کامنته شدم... همان دوزاری هم که نگران ماشین درب و داغان شده ام بودم, دیگر نیستم. حال اش را ببرید:

    "چقدر خوب هستند این لحظات دم صبح. تایم محبوبم است. از همیشه آدم بهتری هستم . کمی ایستادن کنار پنجره و کمی ساعت پنج صبح را عشق کردن. آمدن پای این دکه و شنیدن این حرف از دوست خوبی مثل آی ام دی بی (وقتی کسی اینقدر آدم را یاد چیزهای عزیز می انداز دوست خوبی است) که امروز تولد "جین تیرنی" است.http://www.charlesbuntjer.com/chucks_life_00_movies_94_gene_tiereny.jpg

    یکی از آن ملائک کلاسیک. یکی از آن ها که آناَ تجسم عشق و آب و خواب هستند. چقدر به خواب احتیاج دارم... حالا که نگاه می کنم مدتهاست که از این کامنت ها نگذاشته ام. حالا می طلبد . امروز تولد جین تیرنی است. کسی که بهتر از خیلی هاست ولی صدایش را در نیاورید. اگر روی کیک تولدش فقط به تعداد شاهکارهایش شمع روشن کنیم، کیک ناپدید می شود. روح و خانم میور(رکس هریسن در این فیلم یک صبح دیگر میخواهد برای یاد کردن) مانکه ویچ، لورای اتو پرمیجر، شب و شهر ژول داسن، بهشت می تواند منتظر بماند استاد لوبیچ و... یک فامیل روانشناس داریم که دیشب گفت علاقه من به آدم هایی که دوستشان دارم خطرناک و نیازمند کنترل است! مثل علی مصفا بعد از آمدن از خواستگاری در حال نقل حرفهای آنها در ماشین برا لیلا(امیر حوب یادش است احتمالا) ، توی دلم خندیدم ،آنها که صورت جین تایرنی در نور شمع "روح و خانم میور" ندیده اند. آنها که لیلا را ندیده اند. لعنت! من هیچ وقت نباید این ساعت ها را بیدار باشم، چون خودم بدجوری لو می دهم.به شکل حیرت انگیزی مهربان میشوم و حتی حاضرم به پیرزن ها در بردن سبد خریدشان کمک کنم! نکند آنها لیلایی بوده اند... آه مازیار! تو هیچ چهره جین آرتور را در "شین" دیده ای؟ خوب ندیده ای! دیده ای که یک زن چه طور یک بیایان را گرم کرده ؟ ...نوشتن این کامنت چند ساعت طول کشید. چون وسطش گهگاه بلند شدم و دوباره بیرون را نگاه کردم، ایستک خوردم ، ترانه Let's Stay Together از ال گرین را گوش کردم و یک کم آدری نگاه کردم. یک صحنه ای بود که آدری می خندید و آن غم باشکوه پنهانش یک لحظه در چشمهایش ریخت و یک قطره اشک شد. آنا ترسیم بندی از اشعار نصرت رحمانی : سخاوت است سرشکت دمی که می خندی...

    صبح شد. نور همین جوری دارد می آید و من همین جوری دارم آدم بدتری میشوم. "

    صبح چهار ‌شنبه 29 آبان:

    افشین قطبی رفت. بخشی از عمر و آرزوهای ما بود که شکست خورد. درباره این هم بعدا و سر فرصت باید بنویسیم. هر چند باب بحث و اظهار نظر در کامنت‌ها باز است.

    (یکی از دوستان توضیح داده به درستی که SMS دیشبی زا به جای «شمع»، «شام» خوانده‌ام. ولی اگر شمع باشد که جمله خیلی معمولی می‌شود. حیف شد.

    همان سه شنبه شب کمی بعد:

    دیوید مرا می‌بخشد که به‌اش کافر شدم. الان رسیده‌ام به صحنه‌‌ای که لورنس می‌خواهد یک عرب را از فرو رفتن در شن‌های صحرا نجات دهد، که نمی‌تواند. لورنس نمی‌تواند، اما این یک اثر هنری است. پس حال من هم خوب است. این وسط البته سهم یک تلفن انکار نشدنی است و یک اس ام اس از یک جای دور که همین جور بی‌ربط؛ این جمله غریب را نوشته و نصفه شبی فرستاده: «یک شام روشن، قدرتمندتر از تاریکی تمام جهان است.»


    امروز سه‌شنبه 28 آبان:

    اجازه دارم که امشب حال‌ام رو به راه نباشد؟ بخش وحشتناک ماجرا اما این جاست که حتی سینما هم حال‌ام را خوب نکرد. نشستم و بخش‌هایی از عشق زندگی‌ام «لورنس عربستان» استاد دیوید لین را دیدم و باز افاقه نکرد. نکند دارد سینما تاثیر سابق‌اش را از دست می‌دهد؟ این احساس که حال آدم را بدتر می‌کند. حتی صحنه حضور از درون سراب عمر شریف را دیدم و انگار نه انگار... البته نه زیاد هم انگار نه انگار. حالا بگذارید صحنه بعدی‌اش را هم ببینیم. این مرموز‌ترین شاهکار تاریخ سینماست. یکی از عجیب‌ترین فیلمنامه‌‌های تاریخ... فایده ندارد. زیاد ردیف و رو به راه نیستم.

    امروز دوشنبه 27 آبان:

    یک کم از نظر وقت به مشکل برخوردم. خیلی حرف‌ها دارم که باشد برای بعد. از جمله و به خصوص حرف‌هایی درباره کامنت انتقادی فرزاد که درباره نیچه و بیل گیتس نوشته. فعلا فقط از امشب‌ام یک یادی می‌کنم. وقتی پویان عسگری و نوید غضنفری و محمد باغبانی آمده بودند خانه ما و پویان که فیلم خوبی ساخته بود (که درباره‌اش بیش‌تر بعدا حرف می‌زنیم) و محمد که خوب توی فیلم پویان بازی کرده بود و نوید که قطعه انجی را چه قشنگ اجرا کرد. آدم رفیق‌هایش را می‌بیند که دارند کار خوب انجام می‌دهند، که دارند کم کم توی مسیر می‌افتند و نتیجه عمر و تجربه‌شان را می‌بینند. خب، کیف می‌کند دیگر.

    امروز جمعه 24 آبان: درباره آتش گرفتن کافه!

    1- دور و بر خانواده بودن یکی از فایده‌هایش این است که از اوضاع و احوال مجموعه‌های تلویزیونی با خبر می‌شوی. از جمله این که متوجه می‌شوی صدا و لحن بازیگر نقش حضرت یوسف در سریال جمعه شب‌ها چه قدر روی نرو است. حیرت انگیز است که فقط شنیدن صدای یک نفر، بتواند آدم را این قدر عصبانی کند. حالا هی دارم فکر می‌کنم ریشه‌اش کجاست.

    2- خبری خواندم در این باره که یک راننده تاکسی به اسم خلیل، ویلن 285 ساله یک نوازنده معروف را که در ماشین‌اش جا مانده بوده، به او برگردانده است. بعد صاحب ویلن برای راننده‌های تاکسی‌ها کنسرت نیم ساعته گذاشته است. عجب لحظه محشری. عاشق لحظه‌ای هستم که فرهنگ والا، دمی به میان عموم مردم می‌آید. یاد شبی در اپرای برادران مارکس افتادم و همچنین آن لحظه‌ای که در فیلم دوست داشتنی‌ام «داستان یک شوالیه»، کارگرها و پیشکارها فرصتی می‌یابند تا به شوالیه برای نوشتن یک نامه عاشقانه کمک کنند. چند نفر این جا مثل من عاشق پل بتانی در نقش جفری چاسر این فیلم هستند؟

    3- خواستم بگویم که از ورود دوستان تازه به کافه از جمله آقایان احمدی و ف.م.ا خوشحالم. این یک جور جدید و با حوصله ادبیات نوشتاری است که شاید در کافه زیاد سابقه نداشته باشد.

    4- امروز فواد زنگ زد و گفت که سینما جمهوری خاکستر شده و باز گفت که یادش هست ایرج کریمی از این سینما به اسم نیاگارا خاطره داشته که توی یک مقاله هم نوشته. بین فیلم‌بین‌هایی مثل ایرج کریمی و بهروز افخمی با فیلم‌بازهای متقدم و متاخرترشان یک فرق مهم هست. این که نسل آن‌ها فیلم‌های دهه‌ 1970 را روی پرده سینماهای تهران دیده است. از لنی تا سرقت الماس و رابین و ماریان. پس شاید سینما جمهوری/نیاگارا هم روزی روزگاری...

    5- چه قدر توی کافه دسته سیسیلی‌ها باز و انجی باز زیاد داریم... راستی احتمال آتش گرفتن این کافه هم هست. گذشت زمان...


    امروز ‌پنج شنبه 23 آبان:

    1- این متن ترانه «انجی» رولینگ استونز است که این روزها زیاد گوش‌اش می‌کنیم و صوفیا نصرالهی ترجمه‌اش کرده. همه چیز ترانه معرکه است. همه چیزش:

    ‏"انجی"‏

    انجی، انجی چه وقت همه ی این ابرها ناپدید خواهند شد؟

    انجی، انجی آیا آن ها ما را از این جا خواهند برد؟

    بدون احساس عشق در قلب هایمان و بدون هیچ پولی در جیبمان

    تو نمی توانی بگویی که ما خوشحال و راضی هستیم

    اما انجی این را هم نمی توانی بگویی که ما تلاشمان را نکردیم.‏

    انجی تو زیبایی. اما وقت آن نرسیده که ما از هم خداحافظی کنیم؟

    انجی، من هنوز عاشقت هستم. همه ی شب هایی را که با هم گریستیم به یاد می آوری؟

    همه ی رویاهایی که با هم داشتیم انگار دود شدند و به باد رفتند

    بگذار در گوشت نجوا کنم:" انجی، انجی، آیا آن ها ما را از این جا خواهند برد؟"‏

    آه انجی! گریه نکن...

    من از این غمی که در چشمهایت است، متنفرم

    اما انجی، وقت آن نرسیده که از هم خداحافظی کنیم؟

    بدون عشقی در روحمان و بدون پولی در جیبمان

    نمی توانی بگویی که ما شاد هستیم، اما انجی، من هنوز دوستت دارم

    عزیز من به هر جا نگاه می کنم چشمان تو را می بینم

    هیچ زنی جای تو را نمی گیرد، بیا عشق من، اشک هایت را پاک کن

    اما انجی این فوق العاده نیست که ما هنوز زنده هستیم؟

    انجی آن ها هیچ وقت نمی توانند بگویند که ما تلاشمان را نکردیم...‏

    2- حرف‌هایی دارم درباره تازه‌واردهای این کافه که باشد برای فردا. فعلا زودی بروید یک دانه «انجی» گیر بیاورید...

    3- نشسته بودیم با کیوان هنرمند که گوش‌های محشری برای شنیدن صدای موسیقی دارد تا بلندگوهای ماشین‌ام را چک کند، که آن صدایی که می‌خواستم ازشان درنمی‌آمد. ترانه‌ای هم که پخش می‌شد همین انجی بود و ما هم ساکت که کیوان عیب کار را دربیاورد... چند لحظه سکوت کامل بود و ما هم منتظر یک اظهار نظر فنی؛ که ناگهان صدای کیوان بلند شد که: «به به». برگشتم دیدم بلندگو و ملندگو و این حرف‌ها را یادش رفته، دست‌اش را گذاشته روی پیشانی‌اش و با تمام وجود دارد «انجی» گوش می‌دهد.  

    --------------------------------------------------

    امروز چهار‌شنبه 22 آبان:

    1- این دو تا عکس را خبرگزاری مهر پشت سر هم گذاشته بود، به عنوان «عکس‌های هفته» یا «از چهارسوی جهان» یا یک چنین چیزی. بعد به نظرم رسید که این دو تا عکس، اولی یک قطار آدم در شهری از پاکستان که از یک مناسک مذهبی برمی‌گردند و دومی مربوط به اسب دست‌ساز یک عده آدم دیگر در فیلادلفیا، چه قدر می‌تواند نمونه دو نوع زندگی، دو مرحله از تمدن انسانی، تفاوت شرق با غرب، یا هر چیز دیگری باشد. توضیح بیش‌تر از این‌اش را از من نخواهید. نکته خوب‌اش این جاست که ما در منطقه و زمانه‌ای قرار گرفته‌ایم که می‌توانیم، یا امیدوارم بتوانیم، بخشی از هر دو نوع زندگی را تجربه کنیم. فکر می‌کنم بدانم آن آدم‌های دور هم روی قطار و هنگام بازگشت از یک مراسم مذهبی چه وجدی را تجربه می‌کنند و از طرف دیگر امیدوارم در حال ساخت یکی از این اسب‌ها باشم.

    2- راست‌اش خیال‌ام راحت بود که تا چند روز کسی نخواهد دانست جمله شاهکار دیروزی چخوف، اول فیلم عزیز دسته سیسیلی‌ها آمده. (که مدت‌ها شده در حال و هواشم و بالاخره مثل همیشه باد یک نسخه شاهکارش را به دست‌ام رساند). اما یاشار نورایی و مسعود ثابتی روی هوا زدند. ایشا... یاشار جان در اولین فرصت. یک جو غریبی از هوس و خیانت و جنون توی فیلم وجود دارد که ته‌اش نمی‌دانم کجاست.

    (این پوستر فیلم را وقتی هنوز ندیده بودم‌اش، توی یکی از روزنامه‌های کیهان قدیمی و وقت بچگی گیر آورده‌ بودم. خبری از خود فیلم نبود. پس می‌نشستم و نگاه‌اش می‌کردم و هی خیال‌پردازی می‌کردم.)

    3- این بحث‌های مازیار درباره زن‌ها جالب است که کم واکنش مانده. جایی که به من مربوط می‌شود، آن بخشی است که درباره زن‌های فیلم‌های استاد فورد صحبت کرده که در سایه مردها هستند و از این حرف‌ها. عاشق فوردم که هیچ، امشب دارم از مادرم و عمه‌ام خداحافظی می‌کنم که برگردم تهران. پس می‌دانم این دو مادری که استاد در خوشه‌های خشم و چه قدر دره من سرسبز بود خلق کرده، یعنی چه! خدابیامرز شبیه‌ترین آدم‌های به او در آثارش، پیرزن‌های فیلم‌هایش بودند. یک بار استاد فورد آخر عمری رفته بود پاریس و منتقد یکی از مطبوعات چپ پرسیده بود که چرا در فیلم خوشه‌های خشم‌اش، بخش مربوط به خانواده، مهم‌تر از ایده‌های اجتماعی و چپ دستمایه اصلی، یعنی کتاب خوشه‌های خشم جان اشتین بک است. برتران تاورنیه تعریف کرده بود که در این لحظه، استاد نگاهی انداخته به خبرنگار بدبخت و زیر لب غریده: بالاخره تو هم مادر داری. مگه نه؟


     

    ---------------------------------------------------------

    امروز سه‌شنبه 21 آبان:

    1- این جمله از چخوف، ابتدای یک فیلم سینمایی آمده. جمله شاهکاری است و نصف همه حرف‌هایی است که تا به حال زده‌ایم. یک هدیه اساسی از من به شما: «وقتی به اسب‌ دزد‌ها چشم می‌دوزم، به نظرم نمی‌ رسد که اسب دزدی جرم باشد. اما چه کنم که در این قبیل موارد، قضاوت با هیدت منصفه است و نه با من.» بروید حال‌اش را ببرید. کسی می‌داند اول کدام فیلم آمده؟ عمرا!

    2- خبر قدیمی است. من تازه شنیده‌ام. بعد از بازی یوونتوس و رئال، ورزشگاه سانتیاگو برنابئو همه یک دست الکس دل‌پیرو را تشویق کرده‌اند. مهاجم حریف که دو گل به تیم محبوب‌شان زده. به افتخار الکس و از آن بیش‌تر هواداران با کلاس تیم بازنده.

    3- کامنت دیروز پریروز هومان به فکرم انداخت. از بقیه و به خصوص نیما هم ممنون. اما چرا دیگر مثل قدیم با هم حرف نمی‌زنید؟ همه‌اش با من که نشد... رسم این کافه نیست.


    امروز دوشنبه 20 آبان:

    1- این یادداشت من درباره مطلب اخیر جواد طوسی، بخشی دیگر از آن چیزهایی است که ذهن‌ام را این روزها به خودش مشغول کرده است. دل‌ام می‌خواهد شما هم نظرتان را در این باره بگویید: http://www.cinemaema.com/NewsArticle5402.html

    2- مستندی گیرم آمد به اسم سبک فیلمبرداری. فیلمبرداران بزرگ تاریخ سینما در آن حرف می‌زنند. از جمله گوردون ویلیس، که وقتی نوبت‌اش شد تا درباره نورپردازی حرف بزند، چراغ صحنه را خاموش کرد، بعد یک نور دست‌اش گرفت و حرکت‌اش داد و صورت اش در هر مرحله به شکلی درآمد. بعد وقتی پشت نور را گرفت جلوی صورت‌اش و چهره‌اش تاریک تاریک شد، گفت: «...و من این نور رو می‌پسندم.» که تکان خوردم. یاد پدرخوانده‌ها افتادم که خود استاد نور داده بود.

    3- آره سحر جان. متاسفانه سوته گیر نمی‌آید و آن یکی هم که دیده‌ای، ربطی به سبک منحصر به فردش ندارد که تیتر مجموعه را گذاشته‌ام: «عشق در شهر». این نقل قول Reza هم عالی است: ( این گفته تارانتینو رو داشته باشید که برام جالب بود ؛ در پاسخ به سوالی که فرهنگ سیاهپوستی چه جوری روش تاثیر گذاشته : « همه ی ما آدمای زیادی توی خودمون داریم و یکی از آدمای توی من سیاهپوسته...) آره، همه ی ما آدمای زیادی توی خودمون داریم. فقط باید کشف‌شان کنیم. حداقل این که دورشان نیندازیم. برای سجاد؛ نه متاسفانه. واقعا استاد درباره یک مستند مطلب نوشته؟ ایول. کاش دیده بودم‌اش. پیشنهاد بهترین فیلم‌های دهه‌های مختلف رو هم هستم. ضمن این که آن قطعه اینسایدر خداست... و لحظه‌ای که شروع می‌شود.

    4- در مورد حرف‌های امیر جلالی؛ آخر بنده خدا اگر قرار به طرفداری در زمان قهرمانی بود که احتمال قهرمان شدن پرسپولیس بعد از آن بازی با استقلال اهواز که خیلی کمتر از حالا بود که فردایش بلند شدیم رفتیم ورزشگاه. البته عاشق این‌ام که در تیم برنده باشم، ولی نه هر تیم ظاهرا برنده‌ای. پرسپولیسی که آن بازی را در برابر صبا باتری کرد، حتی اگر قهرمان شود، تیم برنده نیست. نمی‌دانستم. پژمان راهبر هم گذاشته توی کار قطبی؟ همین است که دوست‌اش دارم. آن لینکی هم که یکی از دوستان گذاشته بود درباره گل‌های دوکارمو، رفتم و دیدم... یارو یکی دیگه بود که داشت گل می‌زد!

    5- آقا لینک مقاله بالا را دوباره تکرار می‌کنم بخوانید. مهم است برایم... راستی کامنت ضد زن عجیب و غریب مازیار و جواب Mouse برای خودش بحثی است. ما که در این زمینه فعلا اظهار نظر نمی‌کنیم.

    --------------------------------------------------------------

     

    1- هیچ هم عادت خرافی نیست، این که فکر می‌کنم فیلم‌هایی که قرار است خیلی دوست‌شان داشته باشیم، از قبل صدای‌مان می‌زنند. مثل همین مونیخ استیون اسپیلبرگ که با ان که خود اسپیلبرگ جزو کارگردان‌های خیلی محبوب‌ام نیست، اما نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم این فیلم‌اش را خیلی دوست خواهم داشت. به خصوص به خاطر اسم معرکه‌اش، مونیخ، و همچنین این پوستر گرفته‌ و غمبارش که مدام نگاه‌اش می‌کردم:


    2- و بعد یادم هست که با پویان در شب‌های بولتن جشنواره فجر سه سال پیش، سر این که بهترین فیلم سال بعد کینگ کنگ است یا مونیخ، کل داشتیم. که بعد کینگ کنگ پیتر جکسون را دیدم که دوست‌اش داشتم و نسخه خوب مونیخ نیامد که نیامد. و امروز هم می‌خواهم درباره مونیخ بنویسم و هم پویان.

    خب، مونیخ احتمالا بهترین فیلم اسپیلبرگ است. بریده‌ام که فردی این قدر انسان‌دوست و با ایده‌های خوش‌بینانه و دلپذیر در فیلم‌های دیگر، چطور می‌تواند فیلمی بسازد این قدر تلخ. بار گناه شخصیت‌های فیلم به رختخواب‌تان می‌آید و عمرا احتمال‌ می‌دادم که تعدادی از خشن‌ترین صحنه‌های تاریخ سینما را در فیلمی از استیون اسپیلبرگ ببینم. کامینسکی و ویلیامز و کارتر و بانا عالی هستند و خود فیلم گذشته از ماجرای تاریخی سیاسی که روایت می‌کند، به کاوشی در ارتباط میان انسان‌ها می‌رسد. این که کینه و قدرت تا کجا می‌تواند پیش رود. ازکجا سرچشمه می‌گیرد و البته هیچ وقت ختم نمی‌شود. فیلم بزرگی است که کاش بشود روزی روزگاری درباره‌اش حسابی بنویسم. این‌ها فقط چند ایده سرسری و گذری بود. لذت فیلمسازی را می‌شد درش پیدا کرد و غم قبول گناهی که انگار از ازل تا ابد با ماست. این پوسترش را هم تازه پیدا کرده‌ام. قشنگ است.

    اما در مورد پویان عسگری، جز این که شرط کینگ کنگ به مونیخ را باخت، خواستم بگویم که این روزها مسئولیت صفحه سینمای جهان روزنامه‌ای را گرفته که سردبیرش رضا رشیدپور و دبیر تحریریه‌اش بابک غفوری آذر است. صحبت کردیم و قرار شد چند تا از بچه‌ةای روزنوشت هم سری به صفحه اش بزنند (که حتما رنگی از سینمایی که دوست داریم، خواهد داشت) شما هم اگر متنی و مقاله‌ای و یادداشتی دارید که فکر می‌کنید به درد چنین صفحه‌ای بخورد، به پویان ای‌میل کنید: pouyan.asgari@yahoo.com

    بعدالتحریر امروز: جهانگیر کوثری در این برنامه ورزش از شبکه دو می‌خواهد بهترین تماشاگر را انتخاب کند. ما که می‌دانیم این قبیل کارها هیچ نتیجه‌ای نخواهد داشت و چیزی از شور و آزادی یک تماشاگر فوتبال کم نخواهد کرد. اما قبول کنیم که کفر آدم را درمی‌آورد.

    فیلم «در بروژ» را هم دوباره دیدم رفقا. حرف ندارد. درباره‌اش اشتباه نکرده بودیم.

    ------------------------------------------------------------


    امروز جمعه 17 آبان: به نظرم درست‌اش این است که تغییرات را هر روز از بالا به روزنوشت اضافه کنیم تا آن پایین. منطقی‌تر است.

    1- دقیقا مشکل من با پرسپولیس همانی است که امین نوشته. گور پدر نتیجه نگرفتن. تیم دارد تنبل و سیاه و زشت بازی می‌کند. شاداب نیست اصلا.

    2- سه سالی می‌شود که منتظر بودم یک نسخه خوب از مونیخ اسپیلبرگ دست‌ام برسد. فعلا وسط‌اش‌ام. اگر به سنت معمول استیون آخر کار خراب نکند؛ حرف ندارد. دست آدم توی گوشت و خون بدن شخصیت‌های فیلم می‌ماند.

    3- این بخش از چنین گفت زرتشت نیچه را از وسط کامنت یکی از کاربرهای سینمای ما بلند کرده‌ام. اجتماع امروز ما بیش از هر چیز به آموختن این احتیاج دارد: بگریز،دوست من،به تنهایی‌ات بگریز!تو را از بانگ بزرگ‌مردان کر و از نیش خردان زخمگین می‌بینم...کار‌های بزرگ را همه دور از بازار و نام‌آوری کرده‌اند.پایه‌گذاران ارزش‌های نو همیشه دور از بازار و نام‌آوری زیسته‌اند...این خردگان و بیچارگان بسیار‌اند و ای بسا بناهای سرافراز که از چکه‌های باران و رویش گیاهان هرزه از پای در‌آمده‌اند...با روان‌های تنگ‌شان به تو بسیار می‌اندیشند و همواره از تو اندیشناک‌اند!...از آن‌جا که مهربان‌ای و دادگر،می‌گویی:«گناه‌شان چیست اگر که زندگی‌شان کوچک است!»اما روان تنگ‌شان می‌اندیشد که «هر زندگی بزرگ گناه است»...چون با ایشان مهربان باشی نیز خود را خوار‌شده می‌بینند و خوش‌رفتاری‌ات را با بدرفتاری نهانی پاسخ می‌گویند.غرور خاموش‌ات ایشان را ناخوشایند است.و هرگاه چنان فروتن باشی که سبک جلوه کنی،شاد خواهند شد...در برابرت خود را کوچک می‌بینند و پستی‌شان در کین نهان‌شان به تو کورسو می‌زند و می‌تابد...آری،دوست من،تو همسایگان خویش را مایه‌ی عذاب وجدان‌ای،زیرا شایسته‌ی تو نیستند.از این رو از تو بیزار‌اند و آرزومند مکیدن خون تو ‌اند...

    4- سایت موسیقی ما را از دست ندهید.نوید غضنفری و مهدی عزیزی دارند زحمت می‌کشند. رامتین ابراهیمی درباره کنی راجرز نوشته که این روزها عاشق قطعه Ladyاش شده‌ام. (این هم معرفی موسیقی که بعضی وقت‌ها حرف‌اش را می‌زنیم!) خلاصه سایت سرحالی است در دورانی که هیچ چیز سرحال نیست. از جمله بازی این روزهای پرسپولیس عزیز ما.


    توی کتاب خاطرات‌اش محمدعلی کلی سیاه پوست تعریف می‌کند که چهل سال پیش چطور وقتی به عنوان یک قهرمان به یک کافه رفته، سفید پوست‌ها زده‌اند و با خفت و خواری بیرون‌اش انداخته اند. یکی از فیلم‌های جشنواره سینما حقیقت اثر ریچارد لیکاک، داستان چند خانواده سیاه پوست بود که باز حدود چهل سال پیش می‌خواستند بچه‌های‌شان را بفرستند مدرسه سفیدپوست‌ها و آشوب می‌شود. همه به خانه‌شان حمله می‌کنند. و حالا چهل سال گذشته و... باز هی بگویید امیر چرا این قدر به انسانیت، به مسیری که جهان طی می‌کند، خوش بینی. گیرم که مسیرش از ترور مارتین لوترکینگ بگذرد که رویای چنین روزی را داشت.

    (امشب باران خوبی می‌آید، اوباما انتخاب شده، بعد مدت‌ها می‌خواهم فیلم ببینم و دلپیرو باز به رئال مادرید گل زده. در این شرایط خبر بسته شدن احتمالی شهروند امروز، فقط یک خبر بد دیگر است. می خواهم بهترین روزنوشت‌ام را برای‌تان بنویسم. شما هم بهترین کامنت‌های‌تان را بگذارید. شروع می‌کنیم.)

    ----------------------------------------------------

    امروز پنج شنبه 16 آبان : 1- در بازی با صبا، وقتی که دی‌کارمو جفت پا پرید روی توپ؛ دیگر ناامید شدم. این ربطی به روحیه و این‌ها نداشت. طرف هنوز این کاره نیست. بچه است. دی‌کارمو جفت پا پرید روی توپ و من یک قدم دیگر خودم را از افشین قطبی دورتر و بیگانه‌تر حس کردم...

    2- ولی این لینکی که دیشب حامد فرستاد و عکسی که این جا می‌بینید؛ به کار بحث این روزهای ما و آینده‌اش خواهد آمد. به صورت دل‌پیرو و کاناوارو نگاه کنید. یکی باز است و یکی بسته. کاناوارو پیش از بازی از تنفر از یووه حرف زده بود و الکس از این که بچه‌های یووه دارند سعی می‌کنند بعد از همه این اتفاقات سرشان را بالا بگیرند. به صورت‌های این دو نفر نگاه کنید؛ به تفاوت میان نفرت، و گشادگی سینه البته ناشی از قدرت، و نتیجه بازی هم که معلوم است.


    3- پرونده کلود سوته مجله فیلم امشب تمام شد. به نظرم وقت‌اش رسیده بود بعد این که استاد 4 سالی می‌شد که در ذهن‌ام وول می‌خورد. سوته خیلی خیلی بزرگ‌تر از میزان شهرت‌اش است. از آن پروندة‌هایی که دوست دارم خوانده شود.

    4- امیدوارم هر روز همین طور آن‌لاین با هم در ارتباط باشیم. این دیگر روزنوشتی نیست که هر دو هفته آپ شود. کامنت‌های شما هم که بخش مهمی از این روزنوشت است و امیدوارم آن‌ها هم روزانه باشد. هر اتفاقی که در هر لحظه افتاد... ضمن این که عکس‌ها و لینک‌ها و پیشنهادهایی که با هم در میان می‌گذاریم...




    شما هم بنويسيد (265)...



    شنبه 20 مهر 1387 - 2:50

    رفیق من...

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (129)...

    آقایان و خانم‌ها؛ این خودش شد یک روزنوشت. یادداشت‌های هفتگی‌‌ام در روزنامه اعتماد کم کم دارد می‌شود همان جیزی که می‌خواستم. درست یا غلط نمایش‌گر آن جوری که فکر می‌کنم و دوست دارم زندگی کنم. این لینک مربوط به آخرین یادداشتی می‌شود که به بهانه فیلم سه زن، درباره سینمای روشنفکری ایران نوشته‌ام: http://www.cinemaema.com/NewsArticle5323.html می‌دانید که طبق معمول، نظرتان بی‌کم و کاست در بخش نظرها بازتاب پیدا خواهد کرد. منتظرم.


    --------------------------------------------   

    تا مي‌آيم سر فرصت اين روزنوشت را به روز كنم، يك اتفاق جديد پيش مي‌آيد. از جمله اين نمايشگاه عكس مجيد برزگر از شهر پراگ، كه از دوشنبه اين هفته در خانه هنرمندان افتتاح مي‌شود، كه اهميت‌اش براي من، نه به خاطر دوستي‌مان كه به خاطر نمونه عكس‌هايي است كه فرستاده و اين عكس از پرويز دوايي نازنين، كه مي‌دانم از بودن و همراهي با او در پراگ چه لذتي برده است، وقتي خواندن نامه‌هاي كوتاهي كه سالي، دو سالي، يك بار برايم مي‌فرستد، اين قدر لذت‌بخش است؛ حساب‌اش را بكن هم‌صحبتي با او... حيف كه وقت برگزاري نمايشگاه، تهران نيستم. شما به جاي من... (چند تا از عكس‌ها را صفحه يك سايت گذاشته‌ايم؛ ببينيد شما هم مشتاق مي‌شويد.

     



    همچنان در دست احداث. پيش از آن اما اين يادداشت خودم و همچنين مقاله‌اي كه دوست عزيز و با استعداد فرزاد حبيب‌الهي برايم فرستاده را اين جا مي‌گذارم. مقاله فرزاد درباره افشين قطبي اين روزهاست. پديده‌اي كه مدت‌هاست از هيبت يك مربي فوتبال خارج شده و به محكي براي اظهارنظرهاي اجتماعي تبديل شده است. همان جور كه بارها در همين روزنوشت؛ آرا و نظرها و چالش‌هاي فراواني اطراف اين مرد شكل گرفته است. جرقه ادامه بحث‌هاي شما را مي‌تواند اين يادداشت فرزاد بزند. شخصا كنجكاو خواندن حرف‌هاي شما درباره افشين قطبي اين روزها هستم. (عكس را اما حامد اصغري بعد از گل الكس دل‌پيرو به رئال مادريد فرستاده؛ تر و تازه و سرضرب) و بغل‌اش هم پوستر فيلم تازه استاد كه وحيد در بخش سينماي جهان سايت گذاشته:

    و حالا سوءتفاهمی به نام افشین قطبی

     
    قاتل،مقتول،قهرمان


    فرزاد حبیب‌اللهی

    1-منطق، یک "آلت" برای بیان و توضیح است یا "آیت" برهان و استدلال؟ این پرسش مهمی است که فیلسوف‌ها هم به شدت درگیرش هستند اما با اکراه حاضر شده‌اند رای به "آلت" بودن و دستاویز بودن منطق در دست خواسته قلبی می‌دهند.فیلسوف بدبین به این نتیجه رسید که اغلب متفکران اول انچه می‌خواهند باور کنند و آنچه دوست دارند بپذیرند را انتخاب می‌کنند و بعد منطق و فن بیان و استدلال را جوری تنظیم می‌کنند که به هدف‌شان برسند.پس خیلی سخت است که با خودت مبارزه کنی و از منطق و فن بیان و قدرت قلمت،به عنوان "نشانه" و آیت استدلال و حقیقت استفاده کنی،نه ‌وسیله و آلت رسیدن به هدف قلبی.این جدال ساده‌ و پیچیده،در وجود تمام کسانی که کار فکری و رسانه‌ای می‌کنند؛جریان دارد و هر لحظه ادامه دارد و بی‌مرگ است.در مقیاس‌های مختلف هم خودش را نشان می‌دهد.حامد احمدی در یادداشت روز دوشنبه خود در صفحه یازده این روزنامه داستان استانکو و پروین و عابدینی را روایت می‌کند و طوری روایت می‌کند که به هدفش برسد.هدف این است که قطبی قهرمان بی‌جانشین و مرد کامل معرفی شود. نماینده طیف مقابل:"همان فصل قبل هم استیلی تیم را قهرمان کرد و این اقا فقط حاضری‌خور بود." این چیزی است که گوینده‌اش از خیلی وقت پیش باور کرده بوده و دوست داشته اتفاقی بیفتد که با نوشته‌اش یا حرفش و نظرش،آن را به گوش همه برساند.اینجا هم منطق،نقش "تحلیلی" ندارد و تنها چیزی که قبلا برای ذهن ثابت شده بود را رسانه‌ای می‌کند.
    2-ناقدان شرایط امروز افشین قطبی،در یکی از این دو گروه قرار می‌گیرند؛گروهی که "مرد کامل" را در چهره قطبی دیده و می‌بینند و گروهی که جمله "این اقا هیچی بارش نبود" در گلویشان مانده بود و منتظر فرصتی برای تخلیه گلو بودند.نگه داشتن افسار منطق،کار سختی است؛گاهی سخت‌تر از مهار لگام احساس.انقدر سخت که فیلسوف‌های بزرگ هم گاهی از انجامش عاجزند و چیزی که دوست دارند بگویند را به جای چیزی که "باید بگویند" یا انچه "دوست دارند درست باشد" را به جای انچه درست است،می‌گویند تا خود را فریب بدهند و خیلی‌ها را گمراه کنند.افشین قطبی دارد به یک سوءتفاهم تبدیل می‌شود.تصویر او اتفاقا روشن است.مردی است که تجارب شخصی،وارد جاده خوشبینی‌اش کرده اما به جامعه‌ای به شدت بدبین امده که تضادی وحشتناک برایش ساخته است.مردی است که اهل "ترین"هاست.اگر فیلم "ده‌رقمی" را در یکی از سینماهای تهران ببیند،برای راضی نگه داشتن سنارسیت و کارگردانی که به سینما دعوتش کرده‌اند،می‌گوید:"این یکی از بهترین فیلم‌های تاریخ سینما بود." مردی است که رفتار رسانه‌ای جذاب و دل‌انگیزی دارد اما مشی رسانه‌ای‌اش پر از تناقض عذاب‌آور و سطحیت چندش‌اور است؛سطحیتی که از عابدزاده بوئینگ می‌سازد،استیلی را اسطوره می‌کند،پیروانی را به عرش می‌رساند و چند هفته پس از انکه مایلی‌کهن،جدائی قطبی از همسر اولش را دلیل بی‌اخلاقی او می‌داند؛در تمرین پرسپولیس حاضر می‌شود و از سرمربی این تیم چند تا "ترین" جایزه می‌گیرد.قطبی مردی است که جورج اراندا را یک هافبک بزرگ معرفی می‌کند و با دوکارمو شعور همه را به چالش می‌کشد.افشین قطبی مردی است که امید به زندگی‌اش دقیقا به درد سرمربیگری یک تیم بزرگ می‌خورد و وقتی پس از باخت چهار بر یک به استقلال اهواز سرش را بالا می‌گیرد و از امید به قهرمانی حرف می‌زند؛لیاقتش را برای سرمربیگری پرسپولیس نشان می‌دهد و قهرمان هم می‌شود.قطبی مردی است که اصول روانی و تاکتیکی فوتبال را می‌داند،ساندویچی بازی کردن را در لیگ ایران جا انداخته،وسواس تمرکز سازمانی دارد(چیزی که البته امروز پرسپولیس ندارد).افشین قطبی انرژی مثبتی و اطمینان خاطری به تیمش تزریق می‌کند که دو بار در دقایق پایانی داربی را مساوی می‌کند و در دقیقه 97 قهرمان لیگ می‌شود.افشین قطبی مردی است که فرمول‌های زیادی برای پیروزی بلد نیست اما می‌تواند از فرمول‌های محدودش،نتایج خوب بگیرد.افشین قطبی مثل همه موجودات خاکی مجموعه‌ای است از توانستن‌‌ها و نتوانستن‌ها.امیزه‌ای است از دانستن‌ها و ندانستن‌ها.تلفیقی است از تضادهای درونی و تلاش‌های بیرونی.معجونی‌ است از جذابیت و دافعه.محصولی است خاکستری.او نه مرد کامل است و نه یک مجسمه محض که سهم دستیارش در قهرمانی تیمش صد در صد باشد.این افشین قطبی است که منطق یک گروه،می‌خواهد ازش مرد کامل بسازد و از پنجره نگاه گروهی دیگر، منطق گروهی دیگر،یک "مفت‌خور به درد نخور" است:قاتل،مقتول،قهرمان. شدنی است؟
    3-همه به دنبال چیزی هستیم که ازش محرومیم.بخش وسیعی از وجود و کاراکتر قطبی،همان چیزهائی بود که در فوتبال ما نبود.پژمان راهبر در مصاحبه‌ای می‌گوید:"اره،من در این فوتبال عقده آدم خوشبو دارم.عقده ادم مودب و روشنفکر." پس قطبی جان می‌گیرد و محبوب می‌شود اما "مرد کامل" که نیست؛عصاره حقیقت که نیست.اصل بصیرت که نیست.افشین قطبی است.خاکستری است.می‌شود از استدلال‌های خنده‌دار گروه مخالف قطبی فهمید که چرا واکنش ایرانی‌ها پس از کنار رفتن از جام جهانی 2006 از ری‌اکشن مردم برزیل به حذف مدافع قهرمانی سخت‌تر و سنگین‌تر بود و می‌توان از برخی حمایت‌‌های مطلق از قطبی فهمید که چرا آدم خوب‌های فیلم‌های ایرانی،اینقدر حرص‌اورند.
    4-صفحه انالیز پس از بازی پرسپولیس-پگاه تیم قطبی را مبتلا به "کم‌خونی" دانست و متهم به این کرد که با این دفاع مثل سایپا در یک بازی اسیائی 5 گل خواهد خورد.ما می‌خواهیم در مسیر شنای قطبی و قلعه‌نوئی و علی دائی،سنگ‌هائی که جلوی راه‌شان را گرفته نشان بدهیم.اگر البته سنگ‌ها را ببینیم و انتقال هشدار را بتوانیم.گروهی اما به قطبی اطمینان می‌دهند که اصلا سنگی در کار نیست:"خیالت راحت..برو ما پشتت هستیم." و گروهی سنگ را برمی‌دارند و به ملاج قطبی می‌زنند.فردای بازی پرسپولیس-فولاد سرمقاله یک روزنامه ورزشی اینجوری شروع می‌شود:"چرا اقای قطبی حتی در روزی که این همه محروم و مصدوم دارد،دل از 1-3-2-4 نمی‌کند".بر مبنای همین شناخت غلط ،نقدی تند شکل می‌گیرد.پرسپولیس در اهواز اصلا 1-3-2-4 بازی نکرد و 1-4-1-4 بازی کرد.چرا حامد احمدی تا امروز یک‌بار از ترس رسانه‌ای قطبی که همه را تبدیل به بهترین و بالاترین میکند و احتمالا فیلم "ده‌رقمی" را تاریخی می‌داند؛نمی‌نویسد تا مرد کاملش،کامل‌تر شود؟ این راه بهتری برای کمک به قطبی وبرون‌رفت از بن‌بست امروزش نیست؟
    5-رود فن نیستل روی به یک نتیجه بزرگ و جهانی رسید:"اتفاقا فوتبال خیلی روراست و بی‌کلک است؛تا وقتی ببری تشویق می‌شوی و وقتی ببازی،تو را هو می‌کنند." چهره پیروز و غیرقابل نفوذ افشین قطبی خش برداشته اما بهتر است نه وجود این خش را از ریشه منکر شویم و نه درست است که خش را "جدائی سر از بدن" و مرگ مطلق بدانیم.امروز قطبی می‌تواند با بردن برق،زخمش را بخیه بزند و با شکست،خون تمام کت و شلوارش را قرمز می‌کند.راستی چرا ما بعد از حذف از جام جهانی آن همه فحش دادیم؟

    --------------------------------------------------------------

    و اين هم يادداشت خودم



    «کجاس بگو/ اون که برات می‌‌مرده کو/اون که قسم می‌خورده که دوست داره/اما به جاش با یه قسم، هر چی که داشتی برده کو...»

    نشسته‌ام در آن سئانس جادویی پریشب فیلم «مارادونا»ی امیر کاستوریکا در جشنواره خوب و دوست داشتنی سینما حقیقت، روی پله‌ها و در شرایطی که از پرده دورم، پس از آن بالا می‌توانم ببینم جوان‌های عشق سینما را که مثل من صندلی گیر نیاورده‌اند، پس تقریبا دراز کشیده‌اند جلوی پرده و آماده‌اند به لذت بردن از فیلمی که درباره آزادی است. گیرم شبحی از آزادی. آزادی که جذاب و شیرین است، اما هیچ بعید نیست که به فقر و خشونت ختم شود. کاستاریکا هم کاملا رها کرده خودش را، بخش تاریک ماجرا را تقریبا بی‌خیال شده و شور و حالی از آن چپ‌گرایی رومانتیکی را به تماشاگرش منتقل می‌کند که در این سالن همه انگار تشنه‌اش هستند. ملت، فیدل کاسترو و ارنستو چه‌گوارا را می‌بینند و دست می‌زنند و هوار می‌کشند. من اما بیش‌تر به خاطر گل‌های مارادونا این جا نشسته‌ام و گرما و شور بی‌بدیلی که کاستاریکا با الهام از سوژه به فیلم‌اش بخشیده و رابطه جذابی که بین فیلمساز و مارادونا برقرار شده و موسیقی متنوع و دلپذیری که بخش جدایی‌ناپذیر و موثر فیلم است.
    این طوری است که ذهن‌ام می‌رود به سال‌های قبل. مارادونا روی پرده به انتقام نبرد بر سر جزایر مالویناس، یکی یکی انگلیسی‌ها را دریبل می‌زند و من یادم می‌آيد که جایم این جاست و نه مثلا در دل فضایی که این دو سه هفته اخیر ایجاد شده. حس می‌کنم یک بار دیگر یکی از همین جوان‌های یلخی توی سالن‌ام و با هر ضربه و شوت مارادونا، با هر وجدی که از صورت‌اش می‌بارد، سرشار از انرژی می‌شوم. و سم همه حاشیه‌هایی که این مدت نوشته‌هایم در این ستون و این مجله و آن مجله ایجاد کرده را از بدن‌ام دور می‌کنم. دوباره یادم می‌آید که فقط یک نویسنده‌ام که می‌تواند امیدوار باشد کارش در لحظاتی هر چند اندک، نوشتن و تولید کردن و ساختن باشد، و نه پاسخ دادن و پاسخ شنیدن از پدیده‌هایی که درباره‌شان می‌نویسد و واکنش نشان می‌دهد. در فضایی زندگی می‌کنیم که کلمات معنای‌شان را از دست داده‌اند. همراه خود ما از شور و صدق تهی شده‌اند. حالا هر حرفی می‌تواند جور دیگری تعبیر شود و در هر فضایی، معنای خاص خودش را بدهد. دوست فیلمسازی که معنای مستقیم متن را بی‌خیال می‌شود تا برداشت خودش را از آن داشته باشد و گزارش‌گری که جوابیه‌ای می‌نویسد سرشار از ارزش‌ها لابد، و اخلاقیات تا به ما یادآوری کند که دیگر در ورزشگاه‌های ما بر خلاف انگلستان مثلا، خبری از اخلاق نیست. و یکی نیست بگوید پدر جان اگر این طوری است، به خاطر شکل و شیوه همین اخلاقی است که شما ترویج می‌کنید. و این تازه آغاز بروز واکنش‌های دیگری است که کم کم دیگر ربطی به نوشته‌ات، به عقیده‌ات ندارند. آخرش متوجه می‌شوی آن قدر از این فضا دور شده‌ای که دیگر چیزی از منظور اصلی‌ات باقی نمانده است. در چنین فضایی است که مسولان سازمانی، عوض این که متن و نقد را بخوانند و لااقل به‌اش فکر کنند، تلاش می‌کنند تا نشان دهند در برابر چاپ شدن این قبیل اباطیل، از سوژه مورد نظرشان بیش‌تر حمایت خواهند کرد. انگار که بحث لج و لجبازی است. هر بحثی را به جدال تبدیل می‌کنیم، از هر کلمه‌ای معنای مورد نظر خودمان را برداشت می‌کنیم، و خیلی راحت به همدیگر نسبت دروغ می‌دهیم. در چنین فضایی گاهی وقت‌ها از خودم می‌پرسم چه کاری است؟ حالا دیگر هدف اصلی نوشته، آخرین چیزی است که درباره‌اش بحث می‌شود. حاشیه‌ها و روابط و کل کل کردن‌ها و طعنه و کنایه زدن‌‌ها، مقدم بر هر چیز دیگری شده. انگار دیگر برای کسی مهم نیست که واقعا به چی فکر می‌کنی...

    «...تنها شدی/ باز تف سر بالا شدی/ گذاشت و رفت/ دیدی دوست نداشت و رفت/ کجاس بگو/ اون که برات می‌مرده و هر چی که داشتی برده کو...»

    در این فضاست که حاشیه و کنایه، همه انرژی‌ات را می‌گیرد. افشین قطبی که سرحال و صادق و سلامت بود، اما ظرف چند ماه زدیم و مثل خودمان‌اش کردیم، یک بار گفت متاسف است ما ایرانی‌ها باهوشیم؛ اما از هوش‌مان در راه‌های منفی و برای جلوگیری از پیشرفت بقیه آدم‌ها و کارشان استفاده می‌کنیم. این را البته اول به خودم می‌گویم که حالا دارم مثل پیرمردها غر می‌زنم و حرص می‌خورم و پرت و پلا می‌گویم، جای این که این ستون را صرف نوشتن درباره جشنواره اخیر سینما حقیقت کنم، و خسته نباشیدی بگویم به مسئولان‌اش که سعی کرده بودند آثار خوبی برای نمایش جمع و جور کنند، که اغلب‌شان در شرایط عادی گیر نمی‌آيد. سر وقت و طبق برنامه و با زیرنویس خوب و روان پخش می‌شدند و فرصت خوبی بود برای ما تا جایی خارج از همه این بازتاب‌ها و واکنش‌ها و حاشیه‌ها، ‌بنشینیم و فیلم ببینیم. آن هم در چنین فضایی که به نظرم دیگر نوشتن کم کم دارد به فعلی ناممکن تبدیل می‌شود. فضا این قدر پر سوء تفاهم شده که دیگر نه کسی تعریف‌ و تحسین‌ات را باور می‌کند و نه درد و انتقادت را. و نه حتی دوستان و همکاران‌ای که انتظار داری تو را بیش از بقیه شناخته باشند. دیگر کسی متوجه نیست که اگر داری حرف دل‌ات را صادقانه درباره‌اش می‌نویسی، لابد دوست‌اش دانسته‌ای. لابد پیش خود فکر کرده‌ای این قدر برای رابطه‌تان گیرم به عنوان فیلمساز و مخاطب ارزش قائلی که قرار نباشد برای حفظ‌اش دروغ بگویی. پس دل‌ام می‌خواهد برگردم به جایی که از همان جا آمده‌ام. به جمع‌هایی مثل سالن شماره 3 سینما فلسطین دیشب و جشنواره سینما حقیقت. و لحظه‌ای از فیلم که مارادونا آن ترانه را درباره خودش می‌خواند و همسرش که میان تماشاگران نشسته است. آن جا که مارادونا توپ را از بالای سر دروازه‌بان عبور می‌دهد و ملت دست می‌زنند. جایی که چپ‌گرایی گیرم کور مارادونا را می‌بینی که مدام جنگی میان جنوب و شمال، بین آرژانتین و برزیل و بین فقیر و غنی را دامن می‌زند. به نظرم این دیدگاهی نیست که این روزها محتاج آن‌ایم. اما این جا اگر منطق نیست، لااقل شور و حال صادقانه‌ای وجود دارد که کاستوریکای فیلمساز توی هوا می‌زند و تماشاگر فیلم‌اش را تهییج می‌کند. این جا و در این محیط امن؛ جایی که بی‌شباهت به کلیسای عشاق جادوگر آرژانتینی نیست، نشسته‌ام کنار دوستان‌ام و دیگر حداقل فعلا نمی‌خواهم به نوشتن در جمعی فکر کنم که انگار اگر دروغ بنویسی و بدانند که دروغ بنویسی، راحت‌ترند. اما راست‌اش فکر می‌کنم، اگر راست‌اش را بگویی؛ حتی اگر اشتباه کنی، خیلی بهتر است. مثل همین مارادونا و مبارزات بی‌پایان‌اش، که یک جور عقب‌ماندگی و بدویت در آن دیده می‌شود، خارج از مفهوم پیشرفت و توسعه یافتن، که چه قدر چنین پیشرفت و توسعه‌یافتگی را این روزها لازم داریم؛ اما با همه تماشاگران در سالن 3 سینما فلسطین باز مارادونا را در آغوش گرفته‌ایم؛ چون دارد حرف دل‌اش را می‌زند، چون صادق است. گیرم که اشتباه کند. گیرم که اشتباه کنم: «من تنها می‌خواستم آن طور که در کنه وجودم بود زندگی کنم. چرا این کار این قدر سخت بود؟» این جمله را می‌خواستم در نقدی برای سنتوری داریوش مهرجویی نقل کنم که در چنین فضایی نفله شد و حالا به نظرم وقت‌اش رسیده. وقتی کاستوریکا روی پرده از قول مارادونا نوشت: «اگر کوکائین مواد مخدر است، پس من معتادم.» و بعد نمای درشت چهره مارادونا را می‌دیدیم که می‌گفت: اگر معتاد نشده بود، چه فوتبالیستی می‌شد. از این‌ای هم که هست بهتر می‌شد. دیه‌گو آرماندو مارادونا کی کشید؟ کجا شکست؟

    «...اون که یه باره اومد و آتیش به زندگی‌ات زد و ازت برید/اون که دل ساده و تنهاتو به صلابه کشید...»

    پس یک بار دیگر یادآوری کنم. این یادداشت‌ها که نمی‌دانم تا کی قرار است ادامه داشته باشد، همین است که هست. نه طعنه‌ای در آن وجود دارد، نه کنایه‌ای و از همه مهم‌تر سعی می‌کنم تا جایی که امکان داشته باشد، نه دروغی. جایی خارج از جنگ میان شمال و جنوب، میان فقیر غنی و میان آرژانتین و برزیل. این که یاد بگیریم حرف صادقانه، گیرم اشتباه، همدیگر را تحمل کنیم، مقدم بر همه این چیزهاست.

    «...یادت باشه منتظر اون که می‌گه دردتو می‌دونه نشی. حرفاشو باور نکنی.... ساده‌ی دل‌داده‌ی من گول نخوری، دوباره دیوونه نشی...»

    این ترانه دوم آلبوم تازه محسن چاووشی را از دست ندهید. یک قطعه سولو وسط‌اش وجود دارد که اگر فقط 30 ثانیه بیش‌تر طول می‌کشید....

    amirghaderi@cinemaema.com

     

     

    فعلا تا آینده نزدیک در دست احداث. فعلا خواستم یادآوری کنم قطعه دوم از آلبوم چاووشی را از دست ندهید، و سولوی درجه یک اواسط‌اش را. الان دیدم در سایت موسیقی ما، کاربرها به این قطعه بیش‌تر از بقیه امتیاز داده‌اند. خوشحال شدم که سلیقه‌ام هنوز به سلیقه مردم نزدیک است.

    این روزنوشت احتمالا طولانی در دست احداث است و ایشا... تا یکی دو روز آینده ردیف می‌شود. این وقت شب آمدم این جا تا جای این خبر این جا خالی نباشد: اولین آلبوم رسمی و مجاز محسن چاووشی طبق قرار تا چند ساعت دیگر  وارد بازار می‌شود.




    شما هم بنويسيد (129)...



    شنبه 6 مهر 1387 - 20:43

    همه اين روزنوشت و كامنت‌ها براي بوچ، ادي، بيلي، لوك، بريك و هنري گوندورف بزرگ

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (78)...

    پل نيومن (1925-2008)

    تازه اضافه شده: توی فکرم که همه این کامنت‌ها را بکنیم یک یادداشت برای صفجه اول سایت. به جز این اما این دو لینک را بخوانید:

    http://www.cinemaema.com/NewsArticle5143.html

    یادداشتی است که همین دیشب پریشب برای استاد نوشته‌ام و همچنین:

    http://www.cinemaema.com/NewsArticle5145.html

    که مجموعه خاطراتی است بی‌نهایت جالب از پشت صحنه بوچ کسیدی وساندنس کید. چه لذتی خواهید برد از خواندن‌اش. هندوانه به شرط چاقوست. و بالاخره زیر عکس؛ این هم یادداشتی که سه چهار سال پیش نوشتم درباره هنری گوندورف بزرگ؛ وقتی هنوز زنده بود. (مربوط به دورانی که زمان فعل‌های‌مان در مقاله‌ای درباره‌اش، مضارع بود.)

    اي قربون‌اش برم...

     

    شکوه پوزخند

     

    پوزخندش را نمي شود فراموش كرد. حالا هر چه قدر احساساتي ( تيرانداز چپ دست ) يا مصمم ( نيش ) يا گرفتار سرنوشتي محتوم ( بوچ كسيدي و ساندنس كيد ) يا بدبخت ( گربه روي شيرواني داغ ) يا اسير( لوك خوش دست ) يا باهوش ( پرده پاره ) يا مصمم ( مرد ) يا روياپرداز ( بيلياردباز ) باشد. با همين پوزخند عميقي كه حتي وقتي نمي‌خندد توي صورتش پنهان كرده، به تمام صحنه هايي كه پل نيومن در آن ها حضور دارد، يك جور ديگر نگاه مي كنيم.
    اين پوزخند باشكوه، بخش مركزي پرسوناي بازيگري پل نيومن است. او درست در مرز دو دنيا قرار دارد. مرز پوچ گرايي و ايمان و در سطحي ديگر، نوميدي و اميدواري. و پوزخندي كه درباره اش حرف زديم، همه اين تناقض ها را در خودش جمع كرده است. در بوچ كسيدي و ساندنس كيد، نقش مردي را بازي مي كند كه فاصله اي با ترك دنيا ندارد، سواران زمان دنبالش كرده اند و او مجبور است كوله بارش را جمع كند و برود پي كارش. ولي با همه اين حرف ها رابطه اش با اتا و ساندنس، چيزي است كه در اين دنيا نگه اش مي دارد و اميد به مبارزه نافرجامي كه مي داند به جايي نمي رسد. ولي خود فرآيند مبارزه، بي خيال نتيجه اش، راه و روشي براي تحمل دنياست. اين است كه درست مثل لحن تلخ و شيرين فيلم، تا آخرين لحظه هم اين پوزخند را روي صورتش نگه مي دارد. حتي وقتي در يك سانتيمتري مرگ قرار گرفته است. انگار قرار است با آن خط كج ناقابل گوشه دهانش مرگ را هم شكست بدهد. اين خط، آخرين اسلحه و در ضمن آخرين يادگار مبارزه اش براي حفظ اميد در دنياي بي اميد است. اين كه پوزخند مرد هيچ وقت به لبخند تبديل نمي شود، خب، به اين خاطر است كه فرصتش را پيدا نمي كند. در لوك خوش دست، با رفقاي زنداني اش شرط مي بندد كه پنجاه تا تخم مرغ آپ پز را يك جا بخورد. اين كه چرا پنجاه تا معلوم نيست. اين كه چرا تخم مرغ آب پز، باز هم معلوم نيست. گفتم كه نتيجه مبارزه اهميتي ندارد، اميد اصلي از نفس مبارزه كردن سرچشمه مي گيرد. بعد كه بالاخره پنجاهمين تخم مرغ را در آخرين ثانيه هاي مسابقه زد به بدن، دراز كشيد، دست هايش را مثل مسيح باز كرد و البته باز يكي از همين پوزخندها تحويل تماشاگر و دوربين داد. در گربه روي شيرواني داغ، پوزخند چاره كار را نكرده بود و نيومن تصميم گرفت آن قدر بنوشد كه از بين برود، پس وقتي زنش گفت اگر به اين كار ادامه بدهد، بالاخره كارش به فلان آسايش گاه مي كشد، نيومن ليوانش را بالا گرفت: "پس به سلامتي همون آسايش گاه." و پوزخندش را درست همين جا خرج كرد.
    و همين پوزخند است كه وجه تمايز نيومن از بازيگرهاي ديگر، چه آن هايي كه همبازي اش بودند، چه بقيه بازيگرهاي بزرگي كه دنيا را زيادي جدي مي گرفتند، به حساب مي آيد. پوزخندي كه كاركردهاي ديگري هم دارد. مثلا اين كه به شكل معركه اي، مجموع احساسات درون چهره نيومن را به تعادل مي رساند. به هر حال نيومن يكي از فارغ التحصيلان مدرسه آكتورز استوديوست. با اين حال كمتر شده طغيان احساسات گاه غير طبيعي و كنش هاي شديد و غلو شده اين بازيگرها را در حركات چهره و بدنش ببينيم. ( در اين باره آل پاچينوي بزرگ را استثنا كنيد. ) انگار كار او نقطه تلاقي سبك بازيگري كم تاكيد و تر و تميز بازيگران كلاسيكي مثل گري كوپر و كري گرانت، و ابراز احساسات پر شور همكاران اكتورز استوديويي اش است. با آن پوزخند ته چهره، احساساتش را كنترل مي كند و لحن و جنس پل نيومني به نقش هايش مي بخشد. ته مايه بي خيالي و وارستگي موجود در اين پوزخند، باعث كنترل و تعادل احساساتش مي شود و جلوه اي چند بعدي به نقشش عطا مي كند. درست به همين دليل است كه نيومن، انتخاب اول استيوارت روزنبرگ، جرج روي هيل و جان هيوستن، براي ايفاي نقش قهرمان هاي احساساتي و در عين حال سرخورده، عاشق زندگي و ضمنا خودويرانگر فيلم هاي دهه 1970 بود. وقتي وارستگي آن پوزخند، جلوه اي از حسرت مي يافت. حس دو گانه اي كه در فيلم هاي آن سال ها بيشتر و بهتر از جاهاي ديگر در فيلمنامه ويليام گلدمن، بوچ كسيدي و ساندنس كيد شكل گرفت و به دليل حس پيچيده موجود در صورت و اندام نيومن به نقش مركزي كارنامه بازيگري اش بدل شد.
    اين وارستگي و حسرت، آن جلوه اي از نيست انگاري و خودويرانگري در نقش ها، انگ نقش ادي فلسون بيلياردباز هم هست. اصلا يكي از دلايل باختش به بشكه مينه سوتا همين بود؛ اين كه نمي توانست تمام وجودش را معطوف هدف و صرف بردن بازي كند، هر چند كه همه سعي اش را به خرج داد و در قاموس نيومن و رابرت راسن كارگردان فيلم؛ حاصل بردن بازي به هر قيمتي، فنا شدن روحش بود. برنده ها معمولا دليلي براي پوزخند زدن ندارند و نيومن در هيچ فيلمي، يك "برنده كامل" نيست. حتي وقتي قرار شد اين اواخر، يك نقش شبه پدرخوانده اي در راهي به پرديشن بازي كند و قابل انتظار بود كه پدرخوانده نيومن هم آسيب پذير و ناكامل از آب درآمد. اين بار فيلم، عوض جشن عروسي پدرخوانده هاي كوپولا با يك مراسم ختم شروع مي شد و نيومن هم پدرخوانده اي بود كه به دست پسرش كشته مي شد.
    بعضي نقش هاي نيومن اما ارتباط چنداني با شخصيت بازيگري آشنايش ندارند. در پرده پاره، به نقش يك رياضي دان نابغه باورش نكرديم. ترجيح مي داديم به صحنه اي كه زور مي زند تا فرمول مهمي را از روي تخته بخواند بخنديم تا اين كه هيجان زده شويم. در شاهكاري مثل نيش هم وقتي خوب بود كه به نقش يك آدم نامتعادل متقلب مي خواهد سر رقيب مقتدرش را كلاه بگذارد يا صحنه اي كه مثل آدم هاي از دور خارج شده، در وان حمامش دست و پا مي زند و رابرت رد فورد، حالش را جا مي آورد. اما وقتي در نقش يك برنده تيزهوش در باشگاه قلابي كه خودش احداثش كرده قدم مي زند و براي رسيدن به هدفش هم كه شده، نقش آدم هاي مقتدر را بازي مي كند، برعكس هميشه خيلي دوستش نداريم. دل مان مي خواهد آن نگاه آخر به صحن باشگاه ( يك آرمان شهر پر از بازيكن و احتمالا تنها نقطه جهان كه منطق بازي و شوخي بر آن حاكم است ) را او بيندازد نه رد فورد.
    با همه اين حرف ها اما پل نيومن، جذابيت مردانه خاص خودش را هم دارد. ( سخت است كه بنويسم داشت. ) جذابيتش در ضربه محكم ساخته جرج روي هيل از همين جا مي آمد؛ در نقش يك مربي/بازيكن هاكي كه براي پيروزي تيمش هر كاري مي كرد. فيلمي كه براي لحظاتي مرز را شكسته بود و نيومن را در نقش يك آدم هدف مند معتقد به خشونت تصوير مي كرد. هر چند پرداخت روي هيل و صورت نيومن در نهايت باز همه چيز را متعادل مي كند و شكل متناقضي به اين اعمال خشونت مي دهد. انگار يك بار ديگر همه چيز به مركزي ترين و بنيادي ترين چيز در دنياي نيومن ختم مي شود؛ به بازي و بازيگري. آن پوزخند هم در خالص ترين شكل، معمولا وقتي توي صورتش خوش مي نشيند كه اين طوري به پديده هاي گوناگون دور و برش نگاه مي كند. مثلا وقتي به نقش بوچ، از زنده ماندن كسي كه قبلا خواسته با ديناميت منفجرش كند اين قدر خوشحال مي شود: "وودكاك؟ تو هنوز زنده اي پسر؟"
    پس تعجب نمي كنيم وقتي خبر مي آورند آخرين بازي پل نيومن ( استاد گفته بعد اين ديگر گذاشته كنار )، ايفاي نقش يك دلقك در مراسم خيريه اي متعلق به بچه هاست. اين كمال يك مرد است. آخر عمري رسيده به مرتبتي تا براي چندتا بچه نقش دلقكي را "بازي" كند. دهان گشاد نقاشي شده و به خنده باز شده دلقك ها را هم كه ديده ايد. بوچ و ادي و هنري و لوك، آن قدر رنج كشيده اند تا آن پوزخند را به اين خنده تبديل كنند.




    شما هم بنويسيد (78)...

    |< <  1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 > >|






    خبرهای سینمای ما را در صندوق پستی خود دریافت کنید.
    پست الکترونيکی (Email):

    mobile view
    ...اگر از تلفن همراه استفاده می‌کنید
    بازديد امروز: 19821
    بازديد ديروز: 98096
    متوسط بازديد هفته گذشته: 247158
    بیشترین بازدید در روز ‌یکشنبه 23 بهمن 1390 : 1490465
    مجموع بازديدها: 400715162



    cinemaema web awards



    Copyright 2005-2011 © www.cinemaema.com
    استفاده از مطالب سایت سینمای ما فقط با ذکر منبع مجاز است
    کلیه حقوق و امتیازات این سایت متعلق به گروه سینمای ما و شرکت توسعه فناوری نوآوران پارسیس است

    مجموعه سایت های ما: سینمای ما، موسیقی ما، تئاترما، فوتبال ما، بازار ما، آگهی ما

     




    close cinemaema.com عکس روز دیالوگ روز تبلیغات